قبل از هر چیز باید بگویم که یک روح نیست و دوتاست»
دو تا ؟ »
دو تا . هر آدمی با دو تا روح متولد میشود. یکی از درون به بیرون نگاه میکند و آن یکی از بیرون به درون نه! هر قدر دلتان میخواهد تعجب کنید، بگذارید دهنتان باز بماند، شانهتان را بالا بیاندازید، هر کاری که میخواهید بکنید. اما سعی نکنید به من جواب بدهید. اگر بخواهید جواب بدهید، همین الان سیگارم را میکشم و میروم خانهی خودم میگیرم میخوابم.
آن روح بیرونی ممکن است یک شبح باشد، یک هالهی نامرئی، یک آدم، یک شیء، یک کفش. مثلاً در بعضی موارد یک دکمه ناقابل پیرهن ممکن است کل روح فرد باشد؛ ای بسا که رقص پولکا، یا بازی ورق امبره، یا کتاب، یا یک دستگاه، یک جفت کفش یک آهنگ، یک طبل یا چیزی مثل اینها.
واضح است که کار این روح دوم، مثل روح اول، دمیدن زندگی در آدم است. این دو روح آدم را کامل میکنند که از نظر ماوراءالطبیعه یک پرتقال است. کسی که یکی از نصفهها را از دست بدهد، طبعاً نصف وجودش را از دست داده. در بعضی موارد- که به هیچ وجه نادر هم نیست – از دستدادن یک نیمه به از دستدادن کل وجود کشیده.
البته باید بدانید که روح بیرونی همیشه یک جور نمیماند.»
نمیماند ؟ »
نه. ممکن است ماهیت و وضعیتش عوض بشود. مقصودم آن روحهای کامل فراگیر نیست، یعنی چیزی مثل وطن که کاموئنتس میگفت با آن میمیرد. یا مثلاً قدرت دنیوی که روح بیرونی یولیوس قیصر و کرامول بود؛ اینها روحهایی پرتوان و تسخیر کننده هستند. اما روحهای دیگری هم هست که هرچند توش و توانی دارد، تغییرپذیر است و ماهیت پایداری ندارد.»
برداشت آزاد از متن داستان آیینه
از کتاب روانکاو ماشادو دِ آسیس.
نوشتهی زیر خلاصهای از سوالاتی است که راس هریس در کتاب تلهشادمانی به توضیح دربارهی تله شادمانی و معنای شادمانی پرداخته است. یعنی اگر بخواهم توضیحی مختصر درباره کتاب تلهشادمانی بنویسم، ابتدا باید مشخص کنم که معنای تله شادمانی چیست؟
چه چیزی باعث میشود که مسئله و موضوعِ تله شادمانی به وجود آید؟
برای درک موضوع شادمانی و فهم بهتر تله شادمانی، کافیست کمی عمیقتر شوم. با یک فرض شروع میکنم:
لحظهای را تصور کنید که کم و بیش در یابید تمام باورهایتان در باره ی یافتن خوشبختی ،شادمانی، و معنای زندگی اشتباه و نادرست است. روزی که بفهمید باورهایی که دربارهی خوشبختی و شادمانی داشتهاید و در تلاش برای رسیدن به آن بودهاید ، چقدر به بدبخت شدن شما منجر شدهاست(تله شادمانی).
تصور کنید روزی دریابید تلاش های شما به منظور یافتن خوشبختی و شادمانی و یافتن معنای زندگی، در حقیقت به سدی برای رسیدن به آن تبدیل شده است. و چه می شود اگر تمامی کسانی که می شناسید ، از جمله تمامی روانشناسان، روانپزشکان و انجمنهای خودیاری که ادعا می کنند پاسخ تمامی سوالات شما را می دانند نیز در جایگاهی مشابه شما قرار داشته باشند ؟
سوالاتی که در کتاب تله شادمانی مطرح میشود، سوالاتی است که اگر آنها را به دقت بخوانید و کمی فکر کنید ، قطعاً برای مدت مدیدی ممکن است شما را درگیر خود کند. نمونه افرادی جامعه امروزی که درگیر تله شادمانی هستند، تعدادشان کم نیست. کسانی که این روزها میبینم در درون ماشینهای چند صد میلیونی و میلیاردی نشستهاند و چهره هایی عبوس دارند و از زمین و زمان گله می کنند. همان ماشینهایی که یک جوان آرزوی آن را دارد یک روز در پشت فرمان آنها بنشیند و آن ماشین حکایت یک رویا را برای یک جوان دارد. خواه دست یافتنی و خواه دست نیافتنی.
اما این افراد صاحب ماشین خودشان نمیدانند که درگیر تله شادمانی هستند. چگونه میتوان به این نکته(تله شادمانی) پی برد؟
کافیست پای درد و دل رانندهِ آن ماشین چند صد میلیونی بنشینیم. من موردهای زیادی را دیدهام و از نزدیک با آنها گفتوگو داشتهام. تِمِ اصلی صحبتهایشان "زندگی به جایِ کسی دیگر" است. آرزو میکند که ای کاش یک پیکان وانت داشت و میتوانست زن و بچهاش را پشت وانت سوار کند و با خیال راحت یک مسافرت برود یا حتی خندهدار است که از زبان آن فرد میشنویم که ای کاش وقتی شام می خوریم ، همه اعضای خانواده سر سفره باشند.(البته این سخن بیشتر برای افرادی که در کلانشهرها-مانند تهران- زندگی میکنند، مصداق واقعی دارد. در شهرستانها کمتر این مورد مشاهده میشود.)
از نقطه نظر خودمان(نگاه بیرونی) ممکن است فکر کنیم که صاحب آن ماشین چند صد میلیونی ، صاحب فلان خانه میلیاردی ، صاحب فلان صنعت ، و ، هیچ مشکلی ندارد و اگر من جای آن فرد بودم ، شاد و خوشحال بودم و برایم نهایت خوشبختی بود اگر، یکی از آن ماشین ها یا آن خانه یا فلان صنعت میلیاردی را داشتم.
اما سوال اینجاست که چرا آن فرد خوشحال نیست؟
چرا آن فرد دچار تله شامانی است؟
اگر من جای آن فرد بودم و غرق در پول بودم اما، خوشحال نبودم ، چه می کردم؟
اصلاً مگر ممکن است که آدمی غرق در پول باشد و دغدغه مالی نداشته باشد و همزمان خوشحال هم نباشد؟
راس هریس، در کتاب تله شادمانی به این گونه سوالات پاسخ میدهد و راهکارهایی را ارائه میدهد که کمتر دچار تله شامانی شویم و اگر گرفتار تله شادمانی شدیم، چگونه بتوانیم از تله شادمانی خارج شده و معنای واقعی شادمانی را درک کنیم.
در همان ابتدای کتاب تله شادمانی، راس هریس، به تعریف تله شادمانی و معنای شادمانی پرداخته است. راس هریس ابتدا در مورد شادمانی این نکته را بیان میکند:
"شادمانی طنزی بزرگ به همراه دارد. این کلمه شانس» یا بخت و اقبال را در ذهن تداعی می کند و بدین معناست که در نگاه مثبت، فرد قدر دان ظهور این موقعیت و حس تازه و حیرتآور آن است. طنز ماجرا این است که مردم نه تنها آن را جستجو میکنند ، بلکه تلاش میکنند پس از بهدست آوردن شادمانی، حفظش کنند و از تمامی احساسات ناخوشایند اجتناب کنند. متاسفانه همین تلاش کنترلگرایانه میتواند به زندگی بسته، خشک، ثابت و سهمگینی منتهی شود."
خب تا اینجا شد جواب پرسشی که درباره آن راننده مطرح کردم. حالا بیاید کمی آن را عمیق تر بررسی کنیم.
در این کتاب ، راس هریس برای مشخص کردن معنای شادمانی ، ابتدا با این سوال شروع می کند که " شادمانی دقیقاً به چه معناست؟ "
در جواب به این پرسش ، بیان می دارد که کلمه شادمانی دو معنای کاملاً متفاوت دارد. معمولاً این کلمه به یک احساس اشاره دارد : حس لذت بردن ، خوشحالی یا کامروا بودن. همگی ما از احساسات شاد خود لذت می بریم ، به همین دلیل در پی این احساس هستیم.
البته حس خشنودی نیز مانند دیگر احساسات ما ، دوام چندانی ندارد. مهم نیست چقدر سعی کرده باشیم آن را حفظ کنیم ، زیرا در هر لحظه امکان دارد از بین برود.اگر فقط در پی تجربه ی این احساس باشیم ، اساساً زندگی راضی کننده -ای نخواهیم داشت. در حقیقت هر چه بیش تر در پی احساسات خوشایند باشیم ، بیش تر و بیش تر از اضطراب و افسردگی رنج خواهیم برد.
افسردگی و اضطرابی که رولو مِی ، در کتابِ انسان در جستجوی خویشتن ، بیان می کند: "بزرگترین مشکل انسان امروزی ، تهی بودن است که حاصل اضطراب و افسردگی میباشد".
دوست دارم همان قسمت از متن کتاب را دوباره برایتان بنویسم :
در آغاز سده بیست رایج ترین علت ناراحتی ها همان بود که زیگموند فروید بدرستی مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی او اعلام کرده بود و همین مشکل موجب تضاد متقابل خواست های جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.
بعد در سالهای 1920 اتو رنک نوشت که ریشه ناراحتیهای روانی مردم احساس حقارت ، احساس بیکفایتی و احساس گناه میباشد.
در سال های 1930 علت اساسی نارحتی های عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروهها و رقابت آنان برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط میشد. اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهههای میانی سده بیستم چه می تواند باشد؟
تجربه های حرفه ای من و همکاران روانشناس و روانپزشک من- رولو مِی -گواه این هستند که اساسی ترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم تهی بودن آنان است. این حرف البته ممکن است تعجب آور به نظر برسد. تعمق در شکایت های مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانی شان به تصمیم گیری در حل مسائل و گرفتاری هایِ خود نشان می دهد که مشکل اصلی و زیربنایی آنان نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در توفان های بزرگ و کوچک زندگی خود را بی قدرت و چون کشتی بی لنگر دستخوش موج و توفان احساس می کنند ، خویشتن را تهی و فاقد تکیه گاه درونی می بینند. "
البته در این پست§
اما بپردازیم به تعریف دوم شادمانی از نگاه راس هریس. این که معنای دیگر شادمانی ، زندگی غنی ، پربار و بامعنا» است. زمانی که بر اساس آنچه در اعماق قلبمان برایش اهمیت قائلیم عمل می کنیم ، زمانی که به سمت مسیری حرکت می کنیم که به نظرمان ارزشمند است ، زمانی که به وضوح آنچه را دز زندگی خواهانش هستیم ، مشخص می کنیم و طبق آن عمل می کنیم ، زندگی ما غنی ، پربار و پرمعنا می شود و حس قدرتمندی از نشاط و سرزندگی را تجربه می کنیم. البته دیگر این احساسات مانند تعریف اول شادمانی، زودگذر نیستند ، بلکه حسی عمیق از خوب زندگی کردن را بهوجود خواهند آورد. اما همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که، اگر چه این نوع زندگی احساسات لذت بخش بسیاری به ما می دهد ، احساسات ناراحت کنندهای مانند، غم و اندوه، ترس و خشم را نیز به همراه دارد. این همان چیزی است که باید انتظارش را داشته باشیم. اگر قرار است زندگی پرباری داشته باشیم، پس طیف کاملی از عواطف انسانی را تجربه خواهیم کرد.
در حین مطالعهی کتاب تله شامانی متوجه می شوید که بیشترِ متنِ کتابِ تله شادمانی به بررسی معنای دوم شادمانی می پردازد و راههای مدیریت غم و اندوه و سایر دردسرهای زندگی را نیز بررسی میکند.
در مورد مدیریت احساس غم و اندوه و به دست گرفتن فرمان مسیر زندگی در دستان خودمان ، راس هریس در همان ابتدای کتاب می نویسد :
" واقعیت این است که در مسیر زندگی ، رنج و درد را نیز تجربه می کنیم. هیچ راهی برای خلاص شدن از شرشان وجود ندارد. همگی ما انسان ها ، با این حقیقت مواجه می شویم : دیر یا زود ضعیف و بیمار می شویم و روزی خواهیم مرد. دیر یا زود به واسطه ی طرد شدن ، جدایی یا مرگ ، اقوام عزیز خود را از دست می دهیم. دیر یا زود با انتقاد ، ناامیدی و شکست مواجه خواهیم شد. این بدان معناست که در هر صورت قرار است همگی ما افکار و احساسات دردناک را تجربه کنیم.
خبر خوب این است که اگر نمی توانیم از چنین دردهایی اجتناب کنیم، می توانیم شیوه ی مدیریت هرچه بهتر آنها را یاد بگیریم ؛ این که فضایی برای آنها در وجودمان ایجاد کنیم چون قرار است روزی مهمان ما شوند، نه این که اجازه بدهیم به محض آمدن کنترل زندگیمان را در دست بگیرند و در نهایت زندگی ای خلق کنیم که ارزش زندگی کردن داشته باشد. این کتاب شیوه انجام این کار را به شما نشان خواهد داد."
شادمانی فقط داشتن احساس خوب نیست، اگر چنین بود ، افرادی که دچار اعتیاد به مواد مخدر شده اند، خوشحال ترین انسان های روی کره ی زمین بودند. در واقع احساس خوب، از ادراک ناخوشایندی های زندگی پدید می آید. افراد مبتلا به اعتیاد تلاش می کنند همیشه در حالت نشئگی و مطلوب خود باقی بمانند تا احساس خوب را تجربه کنند، اما باید بدانیم شادمانی فقط وقتی به دست می آید که ناخوشایندی و ناملایمات زندگی را به آرامی در آغوش بگیریم. و این مسئله فقط به افراد مبتلا به اعتیاد مربوط نیست. بیش تر ما به اسم ساختن نتایج هیجانی احساسی مطلوب که به آن شادمانی می گوییم ، خود را درگیر رفتارهایی می کنیم که نه تنها شادمانی را به وجود نمی آورند ، بلکه نتیجه معی در بر دارد. اگر به دنبال شادمانی هستیم ، باید عاقلانه در جستجوی آن باشیم.
راس هریس کتاب تله شادمانی را بر پایه ی رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد نوشته است. در کتاب کلمه ACT را زیاد می بینیم که مخفف Acceptance and Commitment Therapy است. خوب بگذارید کمی از ACT برایتان بگویم.
ACT را
Steven Hayes در ایالات متحده آمریکا ابداع کرد و بعدها دیگر روانشناسان ار جمله
Kelly Wilson و
Kirk Strosahl آن را گسترش دادند. هدف ACT ، کمک به شما برای برخورداری از یک زندگی غنی ، پربار و معنادار است. ضمن اینکه بتوانید رنج و دردی را که به طور اجتناب ناپذیر سر راهتان قرار می گیرد به طور موثری مدیریت کنید.
کتاب تله شادمانی را دکتر علی صاحبی و مهدی اسکندری ترجمه کرده اند و نشر سایه سخن نیز آن را منتشر کرده است. مانند همه ترجمه های دکتر صاحبی ، این ترجمه هم روان و خواندنی و بسیار قابل فهم است. در عنوان کتاب عبارت " دست از تقلا کردن بردار و زندگی کن " در ابتدا آمده است و سپس عبارت اصلی " تله شادمانی" برجسته شده است.
وقتی که کتاب تله شادمانی را می خوانید متوجه می شوید که هدف اصلی و نهایی کتاب ، همان عنوان ابتدایی یعنی عبارت " دست از تقلا کردن بردار و زندگی کن " است. البته کتاب تله شادمانی ابتدا به تعریف شادمانی می پردازد و سپس در ادامه تلههای شادمانی را مشخص می کند.
اما کمی هم در مورد نویسندهی کتاب تله شادمانی دلم می خواهد برای شما بنویسم. دکتر راس هریس ، نویسندهی کتاب خودیاری تله شادمانی، یکی از چهره های مطرح در زمینه آموزش رویکرد مبتنی بر پذیرش و تعهد است. راس هریس پس از پایان دوره ی طبابت، به رویداد های روانشناختی، سلامت و تندرستی علاقهمند شد که سرانجام این مسیر تغییر بزرگی را در زندگی حرفهایاش به وجود آورد و او را به یک پزشک درمانگر و مربی تبدیل کرد.
از سال 2005 ، راس هریس بیش از 500 کارگاه ACT را برای بیش از 25 هزار نفر از متخصصان برگزار کرده است. بیش از 8 کتاب در زمینه ACT نگاشته است که از میان آنها کتاب تله شادمانی به بیش از 30 زبان ترجمه شده است و پرتیراژ ترین کتاب دنیا در زمینه ACT به شمار می رود.
می توان گفت که کتاب فقط در مورد مسئله شادمانی در زندگی نیست و می توان آن را به کار و تخصص و پیدا کردن شریک زندگی هم بسط و گسترش داد.
می توانیم پاسخ این دسته سوالات زیر را نیز در این کتاب بیابیم. سوالاتی نظیر این که ،
چگونه می توانم شغلی را متناسب با توانایی هایم پیدا کنم که در آن شاد باشم و نیاز نداشته باشم که به طور مداوم شغلم را تغییردهم؟ ( البته پاسخ به این سوال با وجود شرایط امروزی در ایران می تواند کمی مشکل باشد.)
چگونه می توانم شریکی را برای زندگی ام پیدا کنم که از عشق خسته نشود و بتوانیم سال های سال با خوشی و شادمانی در کنار هم زندگی کنیم ؟
چطور باید پول دربیاورم که بعدش بتوانم با استفاده از آن خوشحال باشم حتی اگر کم باشد یا این که چگونه می توانم با استفاده از چیزی که دوست دارم پول دربیاروم.
و خیلی سوالات درونی دیگر که ابعاد کلی و اصلی زندگی ما را می سازد.
البته باید این نکته را متذکر شوم که : رویکرد های این کتاب را تا زمانی که عملی نکرده اید و آن ها را تجربه نکرده اید ، به هیچ درد شما نخواهد خورد. همانطوری که نوشتم این کتاب برپایه پذیرش و تعهد است. البته تعهد به انجام عملی که ما را در نهایت به رضایت می رساند که هدف نهاییِ تعریف دوم از شادمانی می باشد.
این مطلب از نو ویرایش و بهروز شده است.
کتاب واقع نگری || زمانی که نوبلیستها از شامپانزهها در مورد جهان کمتر میدانند
کتاب لبه تیغ (سامرست موام)
شجاع بودن در نوآوری : شجاعت خلاقیت
تفکر انتزاعی،انواع جوامع،مسخ شخصیت
یک احمقِ بابرنامه، میتواند
یک نابغه بدون برنامه را شکست دهد.
وارن بافت
- جایی به اسم بهشت وجود نداره؟!
+نه جاناتان، جایی به اسم بهشت وجود نداره.
بهشت، به تکامل رسیدنه.
جاناتان مرغ دریایی
ریچارد باغ
تنها وسوسهای که کسی هرگز نتوانسته بر آن غالب شود :
"وسوسه امید!"
پرندگان میروند و در پرو میمیرند
رومن گاری
جرأت کنید راست و حقیقی باشید.
جرأت کنید زشت باشید! اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید نشان بدهید.
این بزک تهوع انگیز دوروئی و دوپلهویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فروان بشوئید!
ژان کریستوف
رومن رولان
سالهای سال است که لغت گیک Geek را میشنوم. اما نمیدانستم که چگونه میتوان یک گیک شد؟ اصلاً گیک شدن مگر کتاب راهنمایی دارد؟
گیک شدن چه معنایی دارد و راه رسیدن به آن چیست؟
کتاب گیک شدن(Being Geek )§ همان کتابِ راهنمای مورد نظر است. توضیحات بیشتر درباره کتاب گیک شدن را در ادامه متن آوردهام و میخواهم موضوعِ گیک شدن و چگونه گیک شدن را بیشتر باز کنم. در ابتدا باید بدانیم که گیک به چه معناست و حوزه مورد نظری که میخواهم درباره گیک شدن بحث کنم، گیک شدن در نرمافزار است.
قبلا در
این مطلب درباره کتاب گیک شدن توضیحاتی دادهام که میتوانید به عنوان مقدمهای بر این مطلب آن پست را مطالعه کنید. اگر بخواهم به طور کلی و خلاصهوار درباره کتاب گیک شدن توضیحی دهم، باید بگویم که این کتاب مربوط به حوزه تصمیمگیری و دقیقتر تصمیمگیری در حوزه نرمافزار است.
کتاب گیک شدن نوشتهی مایکل لاپ سال 2010 توسط انتشارات O’REILY در آمریکا چاپ و منتشر شده است.عنوان فرعی کتاب The Software Developer’s Career Handbook قرار داده شده است. البته در ابتدای مطالعه با یک کتاب غنی مواجه میشوید نه یک جزوه کاری توسعه نرمافزار. در کتاب گیک شدن با مسائل جدیدی دست و پنجه نرم میکنید که در کمتر کتابی با آن مسائل روبهرو میشوید.
Michael Lopp نویسنده کتاب گیک شدن یکی از مهندسین و مدیران سرشناس سیلی ولی است که اکنون در Slack مشغول به کار است. نویسنده، مقدمهی کتاب گیک شدن را اینگونه شروع میکند:
I’m a geek, and I might be a nerd, but I’m not a dork.
I’ve been at these definitions long enough to see them transformed from cruel words of judgment to badges of honor and labels of praise, but even with dramatically better PR and social standing,
we’re still a demographic saddled with debilitating social skills, strange control issues, and an insatiable appetite for information.
…and we don’t even have a good definition for the labels we’ve given ourselves.
اگر همان متن بُلد شده را بخوانید، میتوان به موضوعاتی که قرار است در کتاب گیک شدن بحث شود، پی برد. مایکل لاپ (Michael Lopp) اظهار میکند که چرا با وجود جایگاه اجتماعی خوبی که انسان کنونی دارد اما فعلاً یک جمعیتِ شناخته شده با مهارتهای اجتماعی و تصمیمگیریِ ضعیف در کنترل مسائل به شمار میرود و به صورت ناپایداری مشتاق به دریافت هرچه بیشتر اطلاعات است و اشتهایی سیری ناپذیر دارد.
مایکل لاپ در سال 1970 در کالیفرنیا چشم به جهان گشود. مایکل لاپ بلاگر، مهندس نرمافزار و یک وبکامیک است. در وبلاگش که
Rands In Rope نام دارد، بیشتر درباره مدیریت و تصمیمگیری در حوزه نرمافزار مطالبی را مینویسد. مایکل لاپ یک سخنرانی با عنوان
The Second Act دارد که مطالب خوبی را در مورد شرکتهای اپل، بردلند، نت اسکیپ، اسلک و . و نحوه تصمیمگیری در حوزه نرم افزار و شرکتهایی را خودش در آن کار کرده است را توضیح میدهد. این که چه تصمیماتی باعث شکست تعدادی از شرکتها و از گردونه رقابت خارج شدن آنها انجامید و چه تصمیماتی در حوزه نرمافزار و شرکتهای نرمافزاری انجام گرفت که باعث رشد غولآسای تعدادی از این شرکت شد.
لغت گیک (Geek) در ابتدا لغتی آلمانی بوده و ریشهاش یک لغت آلمانی است. شکل اولیه این لغت Geck به انگلیسی و gek به آلمانی بود. در اواخر قرن نوزدهم میلادی به لغت Geek تغییر شکل داد و وارد زبان انگلیسی شد. اما در آن ابتدا به معنای شخصی دیوانه و نادان بود، هم آلمانی و هم انگلیسی.
وقتی در دیکشنری لانگمن لغت گیکGeek را وارد کردم با توضیحات زیر روبهرو شدم :
geek / gik / noun [ countable ]
slang someone who is not popular, wears unfashionable clothes, behaves awkwardly in social situations, and is interested in things that most people think are strange
— geeky adjective
کسی که زیاد محبوب نیست و لباسهایی میپوشد که مُد نیست و به گونهای رفتار میکند که مطابق عُرف جامعه نیست و به چیزهایی علاقهمند است که اکثر مردم فکر میکنند آن چیزها عجیب و غریب است.
اما بعد از ظهور انقلاب کامپیوتر و حضور افراد متخصص این حوزه، معنای لغت گیک تا حدودی تغییر کرد. الان تا جایی که من شنیدهام و اطلاع دارم لغت گیکGeek به معنای کسی است که سرش در کامپیوتر است و میتواند به طور حرفهای برنامهنویسی کند.
البته با توجه به گفتههای Michael Lopp در کتاب گیک شدن این معنایی که در جامعهی امروزی وجود دارد نادرست، و شاید با درصد احتمال کمی قسمتی از آن درست باشد.
اگر بخواهم درباره کتاب گیک شدن توضیحات بیشتری بدهم ابتدا باید به ساختار کتاب بپردازم. کتاب گیک شدن( ) در چهار بخش و چهل فصل تنظیم شده است. قسمت اول که عنوان آن "A Career Playbook" نام دارد، دارای هفت فصل است که فهرست این بخش(Section) را در ادامه نوشتهام.
Chapter 1: How to Win
Chapter 2: A List of Three
Chapter 3: The Itch
Chapter 4: The Sanity Check
Chapter 5: The Nerves
Chapter 6: The Button
Chapter 7: The Business
در آینده میخواهم در چند مطلب به طور مفصل درباره کتاب گیک شدن توضیح دهم و موضوعاتی مهمی را که در این کتاب وجود دارد را با شما دوستان گرامی به اشتراک بگذارم. این مطالب در دسته سلسله مطالب
#چگونه گیک شویم قرار داده میشود.
همانطور که گفتم در قسمت اول که عنوان آن یک کتاب کار حرفهای(A Career Playbook) اسم گذاری شده است، به بررسی مباحث مطرح شده در حوزهی تصمیم گیریِ نرمافزار میپردازد. اگر بخواهم دقیقتر به مبحث تصمیم گیری در حوزه نرمافزار بپردازم باید از خود کتاب گیک شدن مایکل لاپ کمک بگیرم.
This first section of walks you through the endless list of decisions and tasks you can perform as you consider and engage in the search for your next gig. From early warning signs in the
current gig to figuring out how to constructively stalk your future employer, these chapters document the various plays you can make as you consider the next move in your career.
These chapters leave the hardest part to you—making the decision.
همانطور که خود مایکل لاپ در قسمت اول کتاب گیک شدن توضیح داده است، تصمیمگیری در حوزه نرمافزار یکی از سخت اعمالِ کاری حوزه نرمافزار است. مایکل لاپ با توجه به تجربههایی که در سیلی ولی داشته است، سختترین بخشِ هر کاری در حوزهی نرمافزار و شرکتهای نرمافزاری را تصمیم گیری میداند.
مایکل لاپ در دوران کاری خودش در شرکتهای مختلفی مشغول بهکار بوده و تجارب، همنشینیها و بحثوگفتگوهای زیادی را با اشخاص مختلف در حوزه نرمافزار داشته است. اما بعد از این همنشینیها و گفتگوها یک مسئله پیش میآید؛ مسئله تصمیمگیری و زمان تصمیمگیری.
مایکل لاپ نویسندهی کتاب گیک شدن در بخش اول در مورد تصمیمگیری درحوزه نرمافزار، توضیح میدهد که ما(یعنی کسانی که در حوزه نرمافزار کار میکنند) با لحظات حیاتی کمی در طی زمان توسعه نرمافزار مواجه میشویم، با تصمیمات کوچکی در طی چرخه توسعه نرمافزار روبهرو میشویم، اما اینها تصمیماتی کوچک نیستند. بلکه تصمیمی که ما در زمان توسعهی نرمافزار میگیریم، دیگر راه برگشتی را برای ما به جای نمیگذارند.
once you’ve made this decision, there is absolutely no going back.
Michael Lopp, , page 3.
شاید شما هم با مشکلات و مسائلی مواجه شده باشید که در طی چرخهی توسعه نرمافزار چندان به چشم نمیآیند، اما مسائل مهمی هستند که تصمیمگیری جهت حل این مسائل یک واقیت مهم است.
آیا بعد از دریافت پیشنهاد کاری، میتوانم درخواست پول بیشتر را داشته باشم؟
چهکاری میتوانم انجام دهم وقتی رئیسم به من دروغ میگوید؟
چگونه بدون اینکه با کسی(احدی) سخن بگویم، بتوانم موقعیت(پوزیشن) شغلی خودم را ارتقاء دهم؟
و سوالاتی از این دست که میتوان لیست را تا انتها ادامه داد.
جهت حل مسائل و مشکلات تصمیمگیری در حوزه نرمافزار کلاسی در دانشگاهها وجود ندارد که این مسائل را به ما آموزش دهد. اما وقتی وارد کسب و کاری میشویم، با این دسته مسائل مواجه میشویم و باید بتوانیم در آن لحظات تصمیمگیری کنیم. اگر هم بخواهیم در مورد این مسائل در اینترنت و ویکیپدیا سرچ کنیم، فقط میتوانیم به تعاریفی دست پیدا کنیم.
گیکها افرادی هستند که در یک یا چندین حوزه کاری-تخصصی قوی هستند، اما مسائلی پیش میآید که گیکها در حل آنها ناتوان عمل میکنند.
مایکل لاپ در فصل اول کتاب گیک شدنکه عنوانش چگونه برنده شویم(How to Win)”، درباره این مسائلی که پیش میآید و حلنشده باقی میماند، از گیک بودن اظهار تاسف میکند و اینگونه نظر خود را بیان میکند:
Wikipedia can give you definitions, but it can’t help a social introvert who sees much of the world through
a keyboard.
This is the hand you’ve been dealt. Let’s embrace the geek.
کتاب گیک شدن به درد کسانی میخورد که، مدرکMBA نداند و زیرِ دست مدیران نیروی انسانی شرکتهای مختلف کار میکنند که هیچ شناختی از ایدهها و افکار آنها ندارند.
مایکل لاپ در کتاب گیک شدن جهت حل این مشکل به سراغ کسانی میرود که تفکر در سیستم دارند. توجه کنید که تفکر در سیستم(Thinking in System) با تفکر سیستمی(System Thinking) تفاوت دارد. البته خوشبختانه قبلاً در
این مطلب§ به تفاوت این دو موضوع پرداختهام. بنابراین از این موضوع گذر میکنیم.
مایکل لاپ از کسانی که تفکر در سیستم دارند، خوشش میآید و در اکثر بحثهایش در بخش اول کتاب گیک شدن، به اهمیت این موضوع تاکید میکند.
مایکل لاپ میگوید : ما متفاوت هستیم و فهمیدن این تفاوتها نقطه شروع خوبی است.
We’re different, and understanding these differences is a good place to start.
حالا با توجه به این تعاریف و مباحثی که مطرح شد، هنوز به درستی متوجه نشدهایم که دقیقا گیک چه کسی است و به چه کسی گیک میگویند.
اما در ادامه مطالعه کتاب گیک شدن مایکل لاپ اعلام میکند که تفکر در سیستم و داشتن تفکر سیستمی، هستهی اصلی یک فردِ گیک است و اگر میخواهیم کسی را گیک بنامیم باید به این نکته توجه کنیم که آیا این فرد از توانایی تفکر در سیستم برخوردار است یا خیر؟
مایکل لاپ به این موضوع باور دارد که گیکها کسانی هستند که تفکر در سیستم دارند و به نوعی متفکر سیستمیِ خاصِ آن حوزه هستند.
از نظر مایکل لاپ گیک شخصی است که؛
1)ابتدا به جستجوی معانیِ موضوعاتِ مختلف جهت فهم آنها میپردازد.
2)سپس با استفاده از مهارتِ تفکر در سیستم، مسئله مورد نظر را تمیز و تشخیص میدهد.
3) در مرحله بعد قواعد و قوانین موجود را بررسی میکند.
4)در ادامه، مراحل بعدی که قرار است اتفاق بیافتد را میداند یا بررسی میکند.
5) در پایان باید بگوییم که این فرد یک برنده است. یک گیک به معنای واقعی.
مباحثی که در این مطلب مطرح شد، تنها یک قسمت از مجموعهای چند قسمتی درباره گیکهاست که در آینده قرار است به توضیح و تفسیر مشکلات گیکها و ویژگیهای آنها بپردازیم.
مسائلی نظیر اینکه یک گیک چگونه میتواند بهترین تصمیمگیری در حوزه نرمافزار را داشته باشد، چطور میتواند به رئیس خود در بحرانها پاسخ دهد و مانع از پیش آمدن بحرانهای دیگری شود و مسائلی از این دست که میخواهم در چندین مطلب مفصل به واکاوی مسائل این حوزه بپردازم.
مطالب مرتبط :
تصمیم گیری در حوزه نرم افزار- گیک بودن(معرفی کتاب)
نرم افزار چگونه توسعه می یابد
نرم افزار چیست و نرخ شکست نرم افزار
کتاب لبهی تیغ (
The Razor's Edge)دربارهی جوان شوریدهحالی است به نام لری. در پشت جلد کتاب لبه تیغ نوشتهای مشاهده میشود که در اکثر سایتها پیدا میشود. اما حیفم آمد وقتی دیدم که چنین جفایی در حق کتاب لبه تیغ شده است.
داستان کتاب لبه تیغ که نوشته سامرست موام(
William Somerst Maugham) است، داستانی است واقعی. در این رمان فقط اسم شخصیتها عوض شده. یعنی لری یک شخصیت واقعی است که سامرست موام با خود او ملاقات کرده و گفتههای او را نوشته است.
واقعی بودن داستان در مورد تمام شخصیتها به کار رفته است. به گفتهی خود سامرست موام، همه آنها دوستانش هستند یا کسانی هستند که در طول چندین سال با آنها دوست شده است.
سامرست موام درباره رمان لبه تیغ در کتابش مینویسد:
هرگز رمانی را این همه با تردید و نگرانی شروع نگردهام. آن را رمان نامیدهام، چون نمیدانم چه نام دیگری باید بر آن بگذرام. قصهی درازی برای گفتن ندارم و پایان داستانم مرگ یا ازدواج نیست. مرگ میتواند پایان همهچیز و از این رو فرجامی بیچون و چرا برای قصه باشد، اما ازدواج هم قصه را خیلی خوب به سرانجام میرساند. پس آدمهای باریکبین نباید آنچه را که بنا به عرف پایان خوش نامیده میشود به ریشخند بگیرند. مردم عادی غریزهای منطقی دارند که مجابشان میکند با ازدواج گفتنیها گفته میشود. وقتی زن و مرد بعد از فراز ونشیبهای فراوان سرانجام بههم میرسند، وظیفهی زیستشناختیشان را برآوردهاند و نظرها متوجه نسلی میشود که بناست از آنان به وجود بیاید.
این کتاب خاطرات من از مردی است که با او رابطهای نزدیک داشتهام، گرچه گاهی ارتباطمان برای مدتها قطع میشد. از اینکه در این فواصل چه بر سر او میآمد اطلاع چندانی ندارم. به گمانم میشد این فاصلهها را با خیالپردازی به شکلی باورپذیر پر کرد و قصه را منسجمتر ساخت، ولی میلی به اینکار ندارم. فقط میخواهم آنچه را که میدانم روی کاغذ بیاورم.
سامرست موام در این کتاب به داستان سرایی در بارهی شخصیت بزرگی نپرداخته است. شخصیت قصهی لبه تیغ آدم مشهوری نیست و شاید هیچوقت هم مشهور نشود. شاید وقتی سرانجام زندگیاش به پایان برسد، نشانهای که از او میماند پایدارتر از ردّی نباشد که سنگی پرتابشده به رودخانه بر سطح آب باقی میگذارد.
اساساً اگر کسی کتاب را بخواند و از آن خوشش بیاید، به خاطر گیرایی و کشش ذاتی آن خواهد بود.
با اینکه سامرست موام در کتاب لبه تیغ به یک داستان و چندین شخصیت واقعی پرداخته است، اما خودش در همان ابتدای کتاب میگوید :
اصلاً ادعا نمیکنم که گفتوگوهای این کتاب مو به مو به کلمه به کلمه عین حقیقت است. هیچوقت از آنچه در موقعیتهای مختلف گفته میشد یادداشت برنداشتم. اما موضوعاتی که به خودم مربوط میشود خوب در خاطم میماند. با اینکه گفتوگوها را با زبان خودم روی کاغذ آوردهام، یقین دارم صادقانه به حقیقت آنچه گفته شده وفادار هستند.
در سال 1919 سامرست موام، سر راه مسافرت خود به خاور دور، به دلایلی که هیچ ارتباطی به کتاب لبه تیغ نداشت، دو یا سه هفته در شیکاگو میماند. تازگی رمانی نوشته بود و چون اسمش روی زبانها افتاده بود، به محض ورودش به شیکاگو چند خبرنگار با او مصاحبه کردند.
صبح روز بعد از این اتفاق، تلفن اتاق سامرست موام زنگ میخورد. الیوت تمپلتون اسم تغییر یافته شخصیت واقعی و دوست سامرست موام است که، به او زنگ میزند.
الیوت در پاریس زندگی میکند اما وقتی خبردار میشود که سامرست موام در شیکاگو است، به او تلفن میکند تا او را به یک نهار دعوت کند.
بعد از این ناهار است که داستان کتاب لبه تیغ شکل میگیرد.
(
منبع عکس )
رمان لبه تیغ داستان جوان شوریده حالی به نام لری است که از جنگ جهانی اول که در آن شغل خلبانی را به عهده داشت، سرخورده است و به بخت خودش پشت میکند و قدم در سلوکی عرفانی میگذارد تا پاسخی برای پرسشهایش پیدا کند.
سامرست موام نویسنده مشهور بریتانیایی، در کتاب لبه تیغ دست خواننده را میگیرد و او را به اروپای دههی سی میبرد، به خیابانهای خیس و باران خوردهی لندن، به کافههای شلوغ و مهگرفته از دود پاریس، و در قالب قصهای دلکش و زیبا، حکایت زندگی قهرمانانش را بازگو میکند.
این کتاب بیشک یکی از خواندنیترین و جذابترین آثار ادبیات انگلیسی در قرن بیستم است.
لری شخصیت اصلی کتاب لبه تیغ است. در این داستان لری با یک مسئله مهم در زندگی روبهرو میشود و میخواهد پاسخی برای این مسئله پیدا کند. برای یافتن پاسخ این مسئله سفری هم به کل دنیا انجام میدهد، چند شکست عشقی میخورد. دینها و کیشهای مختلف را تجربه و شاگردی میکند.
در چندتای آنها کاوشهای عمیقی انجام میدهد و حتی بهتر از موسسان آن کیش، در موردش نظر میدهد.
لری کتابهای زیادی را برای پیدا کردن جواب مسئلهاش مطالعه میکند. تاریخ ادیان میخواند، به سراغ فلسفههای غرب و شرق میرود، آیین هندوها را پی میگیرد و چندسالی به آیین آنها زندگی میکند.
مسئلهای که لری به دنبالش است، پاسخی به این سوالات است:
معنا و هدف زندگی چیست؟
آیا خدا وجود دارد یا وجود ندارد؟
آیا میشود با فقر زندگی خوبی را تجربه کرد؟
چرا بعضی از افرادی که در فقر گیر کردهاند، به راههای خرابی کشیده میشوند؟ ( پاسخ این سوال یک فصل کامل و یک شخصیت واقعی از کتاب را در بر میگیرد.)
اما در این داستان علاوه بر پاسخ به سوالات عمیق انسانی، شکستهای عشقی و دوریهای عاطفی را مشاهده خواهید کرد. اینکه چگونه دونفر که یکدیگر را از صمیم قلب میخواهند، میتوانند دوری همدیگر را تحمل کنند.
چگونه است که میشود عشق یک نفر را تا پایان عمر در دل زنده نگه داشت، اما با کسی دیگر ازدواج کرد. زمانی که معشوقات را میبینی چه حالی به تو دست میدهد وقتی دست در دست یکی دیگر داری؟
چرا یک نفر عاشق مال و ثروت کسی میشود که از صمیم قلب او را دوست ندارد و چگونه دوری معشوقاش او را آزار میدهد و باعث میشود که پای سخن هرکسی بشیند که از معشوقاش برای او خبری آورده است.
آیا میشود که با فقر زندگی کرد در حالی که در خانوادهای ثروتمند رشد کرده باشی؟
زمانی که شکست مالی به سراغت میآید، چه حالی به تو دست میدهد و چه اتفاقهایی میافتد که باعث شود باور کنی که با درآمد کم هم میشود زندگی باصفا و عاشقانهای را تجربه کرد.
§چگونه میتوان تنها بود و از تنهایی لذت برد؟
سامرست موام (
منبع عکس)
جواب این سوالات در کتاب یافت میشود. البته سوالات درونی انسانی که در این کتاب مطرح میشود، خیلی بیشتر از این مواردی است که من نوشتهام. سوالاتی که هر شخص بنا بر فهم و درک خودش از جهان اطراف، همراه با مطالعه این کتاب، با آنها روبهرو میشود و در ادامه داستان پاسخی واقعی برای آنها پیدا میکند.
سامرست موام : آدم زیر دست معلمان کارآزموده زودتر یاد میگیرد. اگر راهنمایی نداشته باشی، زمانی طولانی را در مسیرهای بنبست به سرگردانی تلف میکنی.»
لری :شاید حق با شما باشد. اما من از اشتباه کردن ناراحت نمیشوم. شاید آنچه را دنبالش هستم در یکی از همین مسیرهای بنبست پیدا کنم.»
تو دنبال چی هستی؟»
لحظهای مکث کرد.
موضوع همین است. هنوز خودم هم درست نمیدانم.»
سکوت کردم، چون ظاهراً پاسخی برایش نداشتم. برای من که از سالهای جوانی همیشه هدف و مقصد روشنی پیش روی خود داشتهام، هضم این موقعیت کمی دشوار مینمود. ولی به خودم نهیب زدم. چیزی غریزی به من میگفت در روح آن پسر جوان نوعی کشمکش مبهم در جریان است، حال میان اندیشههایی ناتمام یا عواطفی گنگ، نمیدانم کدام، و این کشمکش وجودش را سرشار از بیقراریای میکند که خودش هم نمیداند او را به کدام سمت و سو خواهد برد. عجیب بود که همدردی مرا برمیانگیخت. قبلاً هیچ وقت زیاد حرفزدنش را نشنیده بودم، ولی حالا میدیدم صدایش چقدر خوشنوا و گوشنواز است.
صفحه 41 و 42
سامرست موام : شاید داری با دلت درکش میکنی، نه با عقلت. چرا همین حالا با او ازدواج نمیکنی و همراهش به پاریس نمیروی؟»
سایه لبخندی در چشمانش پیدا شد.
ایزابل: این نهایت آرزوی من است. ولی نمیتوانم. میدانید، با این که اصلاً دلم نمیخواهد این حرف را بر زبان بیاورم، ولی واقعاً عقیده دارم بدون من اوضاعش بهتر خواهد بود. اگر حق با دکتر نلسون باشد که میگفت شوک واقعه مدتها پس از وقوع در او بروز پیدا کرده، محیط و علایق تازه درمانش خواهند کرد. وقتی دوباره تعادلش را پیدا کند، به شیکاگو برمیگردد و مثل بقیه مشغول کار میشود. نمیخواهم زن یک جوان عاطل و باطل شوم.»
صفحه 61و 62
کتاب لبه تیغ§
شهرزاد بیات موحد§
کتاب لبه تیغ را انتشارات دیگری هم منتشر کرده است که من را آن مطالعه نکردهام. اما از سایر دوستانم که آن ترجمهی دیگر را مطالعه کردهاند، بازخوردهای خوبی را دریافت کردهام.
مصطفی ملکیان که کتاب لبه تیغ را خوانده است، در نشستی که ایران آنلاین گزارش آن را تهیه کرده است به بررسی کتاب لبه تیغ پرداخته که این کتاب را در لیست کتابهای راهنمای زندگی قرار داده است.
در باب هنر زندگی» مطالب زیادی برای خواندن و شنیدن هست، نخستین نکتهاش این است که ایماژ» تو از زندگی چیست. ما تا به امروز در تاریخ جهانی 25 ایماژ از زندگی داشتهایم. ایماژ یعنی اینکه تو چه استعارهای را مناسبترین استعاره برای زندگیات میبینی و زندگی را، آن میبینی. در آن صورت ایماژ تو سؤالاتی را ایجاد میکند که متفاوت است از استعاره شخص دیگر از زندگی خودش. مثلاً استعاره شخصی از زندگی، بازی است. برای کسی که زندگی را بازی میداند تمام تلاشش این است که طوری زندگی کند که احتمال بردش در زندگی بیشتر و احتمال باختش کمتر شود و تمام سؤالات او از زندگی حول این احتمالات میچرخد. شخصی دیگر زندگی را یک معما میداند، این فرد به طور قطع سؤالاتش با فرد قبلی فرق میکند و سؤالاتش از زندگی این است که چه راهنماهایی در زندگی هست که با استفاده از آنها بتواند این معما را حل کند. شخصی دیگر زندگی را سفر میداند. او به این توجه میکند که با چه وسیلهای در زندگی حرکت کند و از چه جادههایی بگذرد، علایم راهنمایی زندگی کجاها نصب شدهاند و چه راهنماهایی، راهنماهای خوبی در این سفر بودهاند و کدامیک راهنماهای خوبی نبودهاند.
متن کامل گزارش را میتوانید در
این لینک§ مشاهده فرمایید.
دشوار است گامنهادن بر لبهی تیغ
به همینسان فرزانگان میگویند
رفتن به راه رستگاری دشوار است.
کتهه-اوپنیشد
(بخش اول، فصل سوم، بند چهاردهم)
کتاب تله شادمانی | معنای شادمانی و تله شادمانی چیست
آیین زندگی کردن در بحران (به علاوه کتاب صوتی)
انسان در جستجوی خویشتن : داستان یافتن خودم( معرفی کتاب ها)
آلن کی§ به انگلیسی Alan Curtis Kay ، پیش گام برنامهنویسی شیگرایی(Object Orientation)، یکی از طراحان زبان برنامهنویسی اسمالتاک(Smalltalk) و از مشهورترین صاحب نظران حوزه رابط کاربری، از دنیای برنامه نویسی، مرورگر ها ، اشیاء و توهم الگوها(patterns) میگوید. آلنکی در17 مِی سال 1940 چشم به جهان گشود. او یکی از پیشتازان و دانشمندان موثر در زمینه کامپیوتر و برنامهنویسی است. او هماکنون مسئول سازمانی به نام (Viewpoints Research Institute (VPRI است که کارش حمایت از ایدههای آموزشی و بهبود در زمینه آموزش جهانی است.
در سپتامبر سال 1972، آلنکی طراحی اولیه اسمالتاک را به پایان رساند.
دن اینگالس(Dan Ingalls§) ظرف چند روز پیادهسازی آن را انجام داد و زبان را اجرایی کرد. مسأله بعدی این بود که کودکان اسمالتاک را یاد بگیرند و استفاده کنند. هدف آلن کی جاهطلبانه بود: او میخواست اسمالتاک، انقلابی در روش آموزش کودکان پدید آورد. آلن کی تحت تأثیر افکار ژان پیاژه جروم برونر(Jerome Bruner§)
رودولف آرنهایم(Rudolf Arnheim§)، معتقد شده بود که میزان فراگیری کودکان از طریق مشاهده تصاویر بیشتر از خواندن متن است. در فاصلهی زمانی کوتاهی پس از آن،
تد کِهلِر(Ted Kaehler§) و
دیانا مِری(Diana Merry§) با استفاده از اسمالتاک ابزارهای تصویرسازی را به وجود آوردند.
آلن کی،
آدل گلدبرگ(Adele Goldberg§) و استیو وبر را که در استنفورد بودند برای کار با کودکان استخدام کرد. گلدبرگ در سال 1974 روشی برای آموزش اسمالتاک از طریق جعبه نمایشی کوچکی به نام Joe ابداع کرد. فرمانی نظیر Joe turn 30!» جعبه را 30 درجه میچرخاند و فرمان Joe grow 15!» ، جعبه را 15 درصد بزرگتر میکرد. جعبهی کوچک، قابل تکثیر بود، میتوانست با استفاده از فرمان forever do» به طور مداوم بچرخد و نظایر آن.
برای اینکه بدانید این دستورات چگونه کار میکند و آلنکی چطور آنها را در کامپیوتر طراحی و استفاده کرد، میتوانید ویدئویش را در
تد(این لینک§) مشاهده کنید.
متأسفانه مدیریت شرکت زیراکس مانند آلنکی علاقهمند به آموزش بچهها نبود. در سال 1976، سرانجام بازدارندگیهای بوروکراتیک سازمانی پیروز شد و مدیریت شرکت تصمیم گرفت منابع دیگری را در اختیار طرحهای نرمافزاری و سختافزاری PARC قرار ندهد. آلنکی و همکارانش نیز متقابلاً اصرار داشتند که شرکت باید ریسک بیشتری بپذیرد. آلنکی در یادداشتی به مدیریت زیراکس، به درستی پیشبینی کرد که در دههی 1990 میلیونها رایانهی شخصی وجود خواهد داشت و این رایانهها نیازمند نوعی خدمات اطلاعاتی سراسری مانند اینترنت خواهند بود. اگر میگویم به درستی، منظورم این نیست که آن موقع واقعیت داشت و درست بود. اما الان که مدتها از آن سالها میگذرد، مشخص شده که پیش بینیهای آلنکی درست از آب درآمده است(مانند پیشبینیهای مارشال مکلوهان). آلنکی عقیده داشت که زیراکس با در اختیار داشتن منابع تولیدی، بازاریابی قوی و در اختیار داشتن بهترین طراحان نرمافزار جهان» باید سهم عمدهای از این بازار را به دست آورد. البته این اتفاق روی نداد.
آلن کی میگوید: آنها اهمیت موضوع را درک نمیکردند. البته ما هم در آماده کردن ذهن آنها خوب عمل نکردیم. حتی اگر ما کارمان را خوب هم انجام داده بودیم باز هم تاجران بیشتر شبیه مهندسان هستند تا دانشمندان. یعنی آنان عمل را بر اندیشه ترجیح میدهند. در حالی که در بعضی مواقع، مخصوصاً وقتی که با پدیدهی جدیدی روبرو هستیم باید وقت بیشتری را صرف درک آن کنیم، نه این که فقط نگران باشیم که چه کاری با آن میتوانیم انجام دهیم. این اتفاق یکبار دیگر هم برای شرکت زیراکس در دههی پنجاه روی داده بود. در آن زمان، آرتور لیتل (شرکتی در زمینهی مشاوره) پیشبینی کرده بود که در آینده هیچ بازاری برای فتوکپی و کسب و کار آن وجود نخواهد داشت.»
گرچه زیراکس حمایتهای مالی خود را از پروژه کی قطع کرد ولی وضع در شرکت اپل به گونهای دیگر بود. در سال 1979، استیو جابز، جف ارسکین و چند نفر دیگر از کارشناسان فنی اپل به سراغ آلنکی و همکارانش آمدند و از کارهای آنها بازدید کردند. آنها تحت تأثیر کارهایی که آلنکی و همکارانش انجام داده بودند قرار گرفتند ولی شگفتی آنها وقتی بیشتر شد که استیو جابز ایراداتی از ر وش نمایش اطلاعات گرفت و دان اینگا مشکل را در کمتر از یک دقیقه برطرف کرد. جابز سعی کرد که این نرمافزار را از زیراکس بخرد اما زیراکس، با وجودی که سرمایهگذاری اندکی هم در اپل کرده بود، از این کار سر باز زد.
اسمالتاک که اکنون توسط یکی از شعبههای زیراکس به نام پارک پلیس به فروش میرسد و همین الان هم به خاطر انعطافپذیری فوقالعادهاش همچنان مورد تحسین است.
در ماه ژوئن سال 2012 ، انجمن محاسبات ماشینی ACM صدسالگی آلن تورینگ را با برگزاری کنفرانسی جشن گرفت که در آن بیش از سی برنده جایزه تورینگ سخنرانی کردند. در یکی از زمان های استراحت ، من موفق شدم تا مصاحبه ای را با آلن کی ترتیب دهم ؛ یکی از برندگان جایزه تورینگ که نوآوریهای بسیاری به وی نسبت داده میشود. آلن کی اعتقاد دارد که بهترین راه پیش بینی آینده ، اختراع آن است.
-بینستاک: مصاحبه را با پرسشی در رابطه با یک داستان معروف آغاز میکنم. گفته شده که شما تا زمانی که به کلاس اول بروید، بیش ازصد کتاب خوانده بودید و این مطالعات باعث شده بود تا شما متوجه شوید که معلم ها مدام در حال دروغ گفتن به شما هستند.
- بینستاک: پس شما آنجا در اول کلاس نشسته بودید و فهمیدید که معلم ها دروغ میگویند. آیا این موضوع را به دانش آموزان دیگر منتقل کردید؟
-بینستاک: پس در نهایت به آنها دروغگویی شان را ثابت کردید؟
هجوم اروپایی در علوم کامپیوتر
آلن کی : شما باید با ویلیام نیومن صجبت کنید که همین جا حضور دارد. او بخشی از جنبش فرار مغزهای انگلستان بود.در میان آنها کریستوفر استراچی نیز حضور داشت که من وی را یکی از 10 دانشمند برتر تاریخ علوم کامپیوتر می دانم.آن ها همچنین پیتر لندین را داشتند.در واقع آنها پیش از ما مدیریت حافظه و time sharing را داشتند . و ناگهان در اوایل 1960 شرایط زندگی در بریتانیا به حالت بحرانی رسید و دانشمندان جوان این کشور راه ایالات متحده را پیش گرفتند .
ویلیام یکی از افرادی بود که به معنای واقعی کلمه ، حوزه گرافیک کامپیوتری را بنا نهاد. او نخستین کتاب مشهور این حوزه را با عنوان "اصول گرافیک کامپیوتری تعاملی " به همراه رابرت اسپراول تالیف کرد . ویلیام به هارواد آمد ، تحت نظر ایوان ساترلند تحصیلات تکمیلی خود را آغاز کرد و در سال 1965 یا 1966 دکترایش را گرفت . ویلیام سپس به دنبال ایوان به یوتا رفت و وقتی زیراکس پارک تاسیس شد ، به این موسسه تحقیقاتی آمد .
در فرانسه نیز ، البته به دلایلی متفاوت ، اتفاق مشابهی رخ داد . بنابراین یکی از مواردی که منفعت بسیاری برای ما داشت این بود که توانستیم بریتانیای ها و فرانسوی های بسیار مستعد را با آن فرهنگ خاص و بی محابای شان جذب کنیم . این افراد از مهم ترین بخش های پیشرفت علوم کامپیوتر در ایالات متحده بودند. به عنوان مثال ، نخستین فونت های آوت لاین توسط پاتریک بادلایر که دکترایش را در یوتا گرفته بود ، در پارک ابداع شد . سایه گذاری روی اشیاء سه بعدی به افتخار
هنری گورو Henri Gouraud " گورو " نامیده شد. وی نیز در یوتا بود . دقیقا همان زمانی که ایوان نیز در یوتا بود.
پینوشت: " هیچگاه برنامهنویس خوبی نبودهام" عنوان مصاحبه بینستاک با آلنکی بوده است
چیزهایی که برنامهنویسها باید بدانند-بازبینی کُد
کتاب واقعنگری§
هنس روسلینگ§ است که در ادامه متن به توضیح دربارهی کتاب واقع نگری و محتوای آن پرداختهام. البته خود هنس روسلینگ تاکید میکند که کتاب بر اساس کلیشهی نوابغ تنها» بهوجود نیامده است؛ بلکه نتیجهی بحث، استدلال و همکاری پیوسته میان سه فرد با استعدادها، دانشها و دیدگاههای متفاوت است. این شیوهی نامتعارف و درعین حال دشوار و البته بسیار سازنده، ما را به روشی برای معرفی جهان و شیوهی تفکر دربارهی آن رساند که من هزگز نمیتوانستم به تنهایی خلقش کنم.
اسامی این سه نفر عبارتنداز: هنس روسلینگ، اولا روسلینگ(پسرش) و آنا روسلینگ(عروسش).
بیل گیتس در مدح کتاب واقع نگری گفته :
یکی از مهمترین کتابهایی که تابهحال خواندهام؛ راهنمایی ضروری برای درست فکر کردن دربارهی دنیا.
هنس راسلینگ در سال 2005 موسسه گپمایندر
Gapminder Foundation§ را براساس بینش حقیقتمحور، با رسالت جنگیدن با جهل ویرانگر، راهاندازی کرد. هنس روسلینگ پزشک و محقق و سخران سلامت جهانی است. اولا و آنا هم مسئول تحلیل دادهها، توضیحات بصری خلاقانه و طبقهبندی دادهها و طراحی آنها به شکلی ساده و سیستماتیک هستند. نمودارهای متحرک حبابی که در ارائهها هنس روسلینگ مشاهده میکنید، کار عروس و پسرش است.
خیابان دلارDollar Street اسمی است که بر روی این روش گذاشتهاند.
هنس راسلینگ عاشق سیرک بود و از بچگی دوست داشت که در سیرک کار کند. اما پدر ومادرش که تحصیلات عالیه نداشتند، او را به همین سمت سوق دادند و از او یک پزشک ساختند. خودش در کتاب به شوخی میگوید " چیزی که خودشان نتوانسته بودند سراغش بروند." به همین دلیل است که در بعضی از ارائههایش، شمشیر قورت میدهد و حاضران را در بهت فرو میبرد.
اما بپردازیم به بررسی کتاب. کتاب واقع نگری دارای پایهی آماری دقیقی است. به طوری که دادههایش حاصل نتایج بررسی شده از 70 کشور جهان است. از کشورهای ثروتمند تا کشورهای فقیر. پرسشنامهای 13 سوالی در کتاب واقع نگری وجود دارد که با آن میزان اطلاع مردم از جهان اطراف خود را میسنجد. خیلی جالب است که اکثر افرادی که به این پرسشنامه پاسخ دادهاند، میزان داناییشان از شامپانزهها کمتر است.
هنس روسلینگ در کتاب واقعنگری، بیان میکند که به طور میانگین از بین دوازده سوال تنها به دو سوال پاسخ صحیح دادهاند.هیچ کس به همه سوالها پاسخ صحیح نداد و فقط یک نفر در کشور سوئد بود که به یازده سوال پاسخ درست داده بود. درصد پرسشنامههایی که تمام پاسخهایشان اشتباه بود، حیرتآور است؛ پانزده درصد به هیچ سوالی پاسخ صحیح نداده بودند.
در صفحات بعدی کتاب واقع نگری، هنس روسلینگ به سراغ قشر تحصیل کرده میرود و این پرسشنامه را تحویل آنها میهد. بازهم با نتایجی شگفت انگیز روبهرو میشود. شاید فکر کنید احتمالاً افرادِ تحصیل کردهتر یا علاقهمندان به این حوزهها(توسعه جهانی وبهداشت و.) وضع بهتری دارند. خود هنس میگوید من هم اینطوری فکر میکردم؛ اما در اشتباه بودم. من افراد را از سراسر جهان و در حوزههای کاری مختلف، مورد آزمایش قرار دادم: دانشجویان پزشکی، معلمان، استادان دانشگاه، دانشمندان برجسته، بانکداران و فعالان امور سرمایهگذاری، مدیران شرکتهای چند ملیتی، خبرنگاران، فعالان عرصههای مختلف و حتی تصمیمگیرندگان ردهبالای ی، آنها افراد تحصیل کردهای هستند که دغدغه مسائل جهان را دارند؛ اما در نهایتِ تعجب میشود گفت بیشترشان به سوالها پاسخ غلط دادهاند.
یکی از وحشتناکترین نتایج، مربوط به گروه دریافت کنندگان جایزه نوبل و پژوهشگران پزشکی است. مسئله هوش و فهم نیست. انگار همه گرفتار دیدگاههای نادرست و اشتباهی درباره جهاناند.
هنس روسلینگ در ادامه تحقیقاتش در کتاب واقع نگری پی میبرد که این اشتباه، صرفاً خطایی ویرانگر نیست؛ بلکه اشتباهی نظاممند است. منظور هنس روسلینگ این است که نتایج به هیچ وجه تصادفی نیستند، بلکه بدتر از تصادفی هستند. یعنی اگر افراد پاسخ دهنده به کل هیچ اطلاعاتی هم نداشته باشند، باز نباید با چنین نتیجهی بدی روبهرو شویم.
هنس روسلینگ جهت واضحتر کردن این موضع مثال میمونهای باغوحش را مطرح میکند:
تصور کنید به باغوحشی رفتهام و میخواهم سوالاتم را از شامپانزهها بپرسم. با خودم یک دسته موز با برچسبهای الف، ب و ج بردهام و به داخل قفس آنها میاندازم. سپس بیرون قفس میایستم، هر سوال را با صدای بلند و رسا میخوانم و پاسخ شامپانزه، یعنی حروف روی موزِ انتخابی برای خوردن را یادداشت میکنم.
اگر این کار را بکنم، که البته هیچگاه نخواهم کرد، فقط تصور کنید، شامپانزهها با همان انتخابهای تصادفیشان، آزمون مرا بهتر از انسانهای تحصیل کرده اما گمراه، پشتسر خواهند گذاشت. فقط اگر احتمالات را در نظر بگیریم، در سوالات سهگزینهای، سیوسه درصد احتمال دارد شامپانزهها پاسخ صحیح بدهند؛ یعنی در مجموع از دوازده سوال، به چهار سوال پاسخ صحیح خواهند داد. اما طبق نتایج بدست آمده، آدمهایی که در آزمون شرکت کرده بودند، به طور میانگین از دوازده سوال تنها به دو سوال پاسخ صحیح دادهاند.
تمام گروههای انسانی که سوالها را برایشان مطح کردهام، جهان را وحشتناکتر، خشونتبارتر و ازدسترفتهتر از چیزی میدانند که واقعاً هست.
اگر میخواهید بدانید که میزان واقعنگری شما، به دنیا چقدر است، میتوانید کتاب را تهیه نمایید و مطالعه کنید. البته ابتدا باید به 13 سوالی که در همان صفحات آغازین با آن روبهرو میشوید، پاسخ دهید و سپس برای رفع اشکال سراغ ادامه کتاب بروید.
کتاب واقع نگری را عاطفه هاشمی و سیدحسن رضوی ترجمه کردهاند و نشر میلکان هم آن را چاپ و منتشر کردهاست. واقعاً یکی از بهترین اتفاقهای عمرم بود که ترجمه این کتاب را دیدم. خیلی خیلی خوشحال شدم که مترجمان تصمیم گرفتهاند یک کتاب بهروز و عالی را ترجمه کنند. کتابی که میتواند به شما ثابت کند اوضاع دنیا و خودمان آنقدر بد نیست. حتی با استناد به کتاب و مراجع معرفی شده، میتوانم ادعا کنم که وضعمان از خیلیها بهتر است.
البته در بعضی جاهای کتاب خطاهای چاپی و ویراستاری وجود دارد. به نظرم کتاب واقع نگری (ترجمه شده) نیاز به یک ویراستاری دارد. چون حیف است که چینن کتابی ویراستاری نشود. اشکالات چاپی به گونهای است که خودتان متوجهاش میشوید. مانند پس و پیش افتادن بعضی از اعداد و حروف.
در این قسمت غریزه شکاف را توضیح میدهد. غریزه شکاف یکی از ده غرایز دراماتیکی است که بشر امروزی با آن دستوپنجه نرم میکند و با این ده غریزه دراماتیک است که جهان را مشاهده و تفسیر و تصویر میکند.
غریزه شکاف یعنی ما گرایشی داریم که نمیتوانیم در برابرش مقاومت کنیم؛ میخواهیم همهچیزِ این جهان را به دو دستهی مجزا و اغلب متضاد تقسیم کنیم که میان آن دو شکافی خیالی وجود دارد، پرتگاه عظیم بیعدالتی. بحث بر سر این است که غریزهی شکاف چطور جهان را در ذهن انسانها به دو گروه کشور، یا به افراد ثروتمند و فقیر تقسیم میکند.
ردیابی این سوءبرداشت، کار آسانی نیست. دیگران دربارهی جهان درحالتوسعه» و جهان توسعهیافته» صحبت میکنند. خود شما هم احتمالاً از این برچسبها استفاده میکنید. چه ایرادی دارد؟
وقتی مردم میگوینددرحال توسعه» و توسعهیافته»، احتمالاً در ذهنشان دارند به کشورهای فقیر» و کشورهای ثروتمند» میاندیشند. علاوه بر اینها چیزهایی از قبیل غرب /بقیه» شمال/جنوب» دستمزد بالا/دستمزد پایین» نیز شنیده میشود.
در صورتی که معیارهای زیادی وجود دارد که میتوان میزان توسعهیافتگی را در کشورهای مختلف سنجید. برای مثال:
میزان مرگ و میر براساس بلایای طبیعی.
میزان تولد کودکان به ازای هر زن و میزان مرگ و میر آنها
فکر کنم اگر شما بخواهید این مفاهیم را روی نمودار ترسیم کنید، شاید تصویری که در ذهنتان وجود دارد ممکن است به تصویر زیر نزدیک باشد.
خانوادههای بزرگ و مرگومیر بالا در کشورهای درحال توسعه وجود دارد. اما در کشورهای توسعهیافته خانوادهها کوچکتر و میزان مرگ و میر پایین است.آن دایرههای بزرگ در کشورهای درحال توسعه هم چین و هند هستند. هرچقدر دایرههای بزرگتر باشد میزان تولد کودکان در آن کشورهای به ازای هر زن بیشتر است.
اما اگر تصویر موجود در ذهن شما به تصویر بالا نزدیک است، سخت در اشتباه هستند. با توجه به آماری که هنس روسلینگ از سازمان آمارجهانی جمع آوری کرده و در کتابش آورده است، تصویر واقعی، نمودار زیر است.
آن تصویر بالایی که در ذهن اکثر افراد وجود دارد، مربوط به آمارجهانی سال 1965 است.
آیا خوشتان میآید پزشکتان برای تشخیص بیماری شما از آخرین تحقیقات سال 1965 کمک بگیرد؟
آیا شما برای مسیریابی در کان از نقشه سال 1965 استفاده میکنید؟
پس چرا برای تصویر کردن جهان در ذهنتان از آمارهای سال 1965 استفاده میکنید؟
خب نکته جالب دیگر هم در سایت گپمایندر در مقایسه کشور خودمان با آمریکا وجود دارد که آن را هم نمودار کردهاند.
برای خودم هم جالب بود که آمار تولد کودکان به ازای هر زن، در کشور خودمان کمتر از آمریکا میباشد. در آمریکا به طور میانگین به ازای هر زن 1.9 بچه وجود دارد اما همین آمار برای کشور ایران 1.6 کودک به ازای هر زن است.
اما اگر فکر میکنید سازمان آمار جهانی و کسانی که در آنجا کار میکنند از این آمار خبر ندارند، بازهم این فکرتان اشتباه است. دادههای بهروز در اختیار دانشمندان وجود دارد. اما بازهم با توجه به این دادهها و آمارهای بهروزی که در اختیار دانشمندان وجود دارد، بازهم تفکر نسبت به جهان، همان تفکر سال 1965 است. البته شاید کمی تغییر کرده باشد. اما خیلی به آن نزدیک است.
هنس روسلینگ دوباره این موضوعات را بررسی میکند و در این کتاب با ارائه ده فکت ثابت میکند که مشکل از جهان بینی ماست نه از آمار. اگر شما هم میخواهید نحوه تفکرتان را راجع به جهان دستخوش تغییراتی کنید، توصیه میکنم کتاب را تهیه کنید و آن را مطالعه نمایید. مطمئن باشید ضرر نخواهید کرد.
بعد از خواندش تازه متوجه شدم که چرا بیل گیتس برای مدارس تعداد بسیار زیادی از این کتاب را جهت مطالعه سفارش داده است.
کتاب تله شادمانی | معنای شادمانی و تله شادمانی چیست
این مطلب برای کسانی است که از طریق وبلاگم با من آشنایی دارند.به همین دلیل مجبورم از ابتدای داستان کاریام یعنی 8 سالگیام شروع کنم.
هشت سالم بود که به عنوان شاگرد پدرم در مکانیکیاش شروع کردم به شاگردی. چقدر واژهی دوستداشتنیای است. شاگردی.
هنوز هم لذت شاگردی کردن در مغازه پدرم را با هیچ شغلی عوض نخواهم کرد. لذت دیگری دارد. آچار به دست شدن و جوشکاری کردن و برشکاری کردن. پدرم همیشه اصرار داشت که درسم را بخوانم و برای خودم کسی شوم و دست در جیب خودم کنم و آقای خودم باشم. همین الان هم این واژهها را میگوید و من بازهم عاشق شنیدنشان هستم.
از 8 سالگی تا 15 سالگیام در کنار پدرم به شاگردی کردن مشغول بودم و زمانی که در خانه بودم، به کار کردن با کامپیوتر خودم را مشغول میکردم. بعضی اوقات آنقدر سربهسر کامپیوتر پیسیام میگذاشتم که صدای مادرم از دور شنیده میشد که درسهایت را بخوان، کمتر چشمهایت را روی آن لامصب بگذار.
تا آن موقع کمی با برنامهنویسی آشنا بودم. اما در 15 سالگیام با وجود اینکه سواد کمی در برنامهنویسی داشتم، به تدریس در دبیرستان پرداختم. دوره رایگان و دوستانه برای سایر دوستان و حتی معلمانی که خودشان مسئول اتاق کامپیوتر بودند.از آن زمان دیگر من را با کامپیوتر میشناختند و هرکسی از دوستانم و آشنایانشان در هرجایی که کامپیوترشان با مشکل مواجه میشد، با من تماس میگرفت یا به درخانه میآمدند و سراغ من را از مادرم و برادرم میگرفتند.
سطح زبان انگلیسیام درآن دوران خوب بود. به طوری که میتوانستم متونی که دارای سطح متوسط B1-B2 بودند را مطالعه و درک کنم. البته گاهی اوقات به دیکشنری پناه میبردم.
زبان انگلیسی و سواد نسبیام در کامپیوتر و برنامهنویسی باعث شد که با کسانی آشنا شوم که در این زمینه کار میکردند و همکاری من با دوستان برنامهنویسام تا 18 سالگی به طول انجامید. آنها به دلیل تامین مالی که از طرف خانواده داشتند، پا را از مرزهای ایران فراتر گذاشتند و به کشورهای دیگری مهاجرت کردند.
بعد از 18 سالگیام تصمیم گرفتم که به تهران بروم و کارکنم. اما فقط شغل فروشندگی درمغازهای خاربارفروشی نصیبم شد. نه شغل برنامهنویسی و کار کامپیوتر. تا آن موقع درکی از هزینههای زندگی در تهران نداشتم. فکر میکردم که مانند شهر کوچک خودم، قروه است.
در آن زمان هم برای کنکور میخواندم و هم کار میکردم. چند وقت پیش یکی از دوستانم از من پرسید که تو چطور در 24 ساعت شبانه روز فقط 3 ساعت را میخوابی؟ من هم در جواب به او گفتم، این عادت 7 سالی است که همراه من است.
بازهم پرسید چگونه؟ به او گفتم تو هم اگر مجبور باشی 18 ساعت در روز کار کنی و برای کنکور هم بخوانی، میتوانی سه ساعت در شبانه روز را بخوابی. ساعت 6 صبح کار شروع میشد و با صدای بالا رفتن کرکره مغازه، من از خواب بیدار میشدم و کار تا ساعت 12 شب ادامه داشت. دقیقاً یادم است که موقع نهار، سفره را روی زمین پهن میکردیم و مشتری هم با لِنگهاش از روی غذای ما رد میشد. مجبور بودم از سر سفره بلند شوم و به درخواست مشتری رسیدگی کنم. با خودم میگفتم تهران تهران که میگفتند این است؟ آن شغل برایم سختیهای زیادی داشت ولی همزمان باعث پختگیهایی همراه با سوختگی، در درون من شد. هیچگاه یادم نمیرود که جای خوابم در کف مغازه روی سنگهای سرد سفید رنگ بود. همین الان هم به یاد آوردن صدای بالارفتن کرکره مغازه، برایم زجرآور است و هرجایی که این صدا را میشنونم، ناخودآگاه حالم بد میشود.
دقیقاً یادم میآید که در سرکار بودم که مادرم زنگ زد و قبولی من را در دانشگاه محقق اردبیلی و رشته کامپیوتر تبریک گفت.یادم میآید که با ناراحتی این را گفت. گفتم چرا ناراحتی؟
مادرم گفت که بازهم قرار است از من دوربمونی. آخه این شد رشته؟ شهر دور و بَر خودمون قحط بود که رفتی شمالیترین نقطه ایران؟
ماردم را آرام کردم و با خودم گفتم که چقدر خوب که نفهمید از عمد اینکار را کردهام و از نیتام خبردار نشد. اردبیل پس از داشگاههای اهواز و شیراز در رشته کامپیوتر گرایش نرمافزار انتخاب کرده بودم. کلاً در برگه انتخاب واحد 20 کد رشته محل را انتخاب کرده بودم. 10 تا مهندسی کامپیوتر و 10 تای دیگر فیزیک نجوم که دنیای کودکی من با آن گره خورده بود.
در ترم اول در درس برنامهنویسی بود که با استاد سر این موضوع که درس دادن این مباحث قدیمی شدهاست و باید شما بروز درس بدهید، من را در آن درس با نمره 9.75 مردود کرد. همه دوستانم تعجب کرده بودند که چرا تو؟
چون به دوستانم برنامهنویسی را درس میدادم و برای بچههای علوم کامپیوتر که در دانشکده ریاضی بودند هم کلاس میگذاشتم و به بعضی از آنها درس برنامهنویسی را تدریس میکردم. آن ترم گذشت و با شناختی که مدیر آموزش از من و کارهای من داشت، گذاشت که درسهای دیگر را با خیال راحت انتخاب کنم و عقب نمانم.
بعد از آن ترم بود که در کنار تدریس درسهای مختلف به دوستانم و دانشجوهای دیگر، در تیم بدمینتون دانشگاه شرکت کردم و بعد از مدتی توانستم دوباره آن روحیه نوجوانیام را بدست آورم. راستی این را یادم رفته بود که بگویم از 11 سالگی تا 16 سالگی هم ورزش حرفهای من بدمینتون بود ولی به دلیل مخارج زیادی که این رشته داشت، تصمیم گرفتم آن را کنار بگذارم و دیگر ادامه ندهم.
بعد از گذشت مدتی در دانشگاه که خوب داشتم کار میکردم، با یکی از دوستانم که در آلمان بود، توانستم ارتباط برقرار کنم و پروژهای را با همکاری او انجام دادم. البته در آن پروژه تمامی کارهای آن پروژه را من انجام دادم و دوستم تصمیم گرفت که اسم من را در کنار اسم خودش بیاورد. برای انجام آن پروژه کتابهای زیادی را تهیه و مطالعه کردم. اکثر کتابها هم اروجینال بود و آنها را با هزار دردسر و با قیمتی گزاف تهیه میکردم.
مطالعات دقیق و سنگینم باعث شد که پروژه با نهایت کیفیت انجام شود و باعث تعجبِ شرکتی که دوستم در آنجا مشغول به کار بود، شد. بعد از چند مدت دوستم به من زنگ زد و گفت که میتواند من را جهت انجام یک پروژه به کمپانی زیمنس(SIEMENS) معرفی کند. زیمنس هم بعد از چندین ماه کار آزمایشی، من را جهت کار بر روی پروژه تایید کرد.
دقیقاً یادم میآید که هیچکدام از دوستان و اساتیدم باور نمیکردند و من را به بار تمسخر گرفتند و میگفتند که توهم زدهاست و دروغ میگوید. جهت آرامش اعصابم تصمیم گرفتم که دیگر این موضوع را بازگو نکنم. ترم ششم دانشگاه بود که دوباره به تور همان استاد برنامهنویسی ترم یک افتادم. این بار درس آزمایشگاه پایگاه داده بود. سنگینترین پروژه را به من داد. خودش میگفت که این پروژه را به دانشجویان ارشد داده است اما هیچکس نتوانسته است آن را انجام دهد.
دقیقاً یادم میآید که با لحنی تمسخر آمیز گفت : " مهندس برو ببینم چیکار میکنی؟"
پروژه مربوط به زیرساخت پایگاه داده بانکی مربوط میشد. کسانی که با SSIS,SSRS,SSAS کار کردهاند، منظور من را دقیق درک میکنند. با معرفی من توسط رئیس دانشگاه به یکی از دوستانش، توانستم پروژهای را برای یکی از شعب بانک ملت اردبیل انجام دهم. قیمت پیشنهادی من به رئیس بانک، یک دهم قیمت مهندسان تهرانی بود که آنجا حضور داشتند. آنها هم خندید و گفتند شوخی میکنی. با این قیمت کسی چنین کاری را انجام نمیدهد. خلاصه بحث میان من و رئیس بانک به جایی کشید که مجبور شدم 120 میلیون تومان سفته را امضا کنم.
سفتهها را امضا کردم و توانستم در عرض چند ماه تلاش شبانهروزی، پروژه را با موفقیت انجام دهم. وقتی که پروژه انجام شد، به همان استاد گفتم که این پروژه را انجام دادهام. یادم میآید وقتی او را دیدم، از تعجب چشمانش گرد شده بود و باور نمیکرد که من اینکار را انجام دادهام.
تازه آن موقع باورش شد که من برای آلمان کار میکنم.بعد از این اتفاق بود که همیشه من را به اسم کوچک صدا میکرد و کلاسهایش را در مواقعی که خودش نمیآمد، به من واگذار میکرد و چند جلسهای هم خودش در سر کلاس نشست و به درس دادنهای من گوش میکرد.
آن موقع در دانشگاه اسم و رسمی داشتم. در گروه علوم کامپیوتر سرپرستی تیم شبیهسازی فوتبال را به من سپردند. مسابقاتش در آن سال قرار بود در آلمان برگذار شود. بعد از چندین ماه تلاش سرسختانه، خبر رسید که دانشگاه با تامین بودجه جهت اعزام دانشجویانش به این مسابقات مخالفت کرده.
من که همزمان داشتم برای زیمنس آلمان کار میکردم،وقتی این خبر را شنیدم، به جای ناراحت شدن، خوشحال شدم. چون باری را از کول من برداشته بودند.دیگر با خیال راحت به کار خودم ادامه میدادم. بعد از حدود 14 ماه یک دعوتنامه با این عنوان که دیگر ادامهی کار برای ما از طریق ریموت امکانپذیر نمیباشد، ارسال شد و از من خواسته بودند که به آلمان و شهر فرانکفورت بیایم.
بعد از این دعوتنامه بود که پدر ومادرم در راه رسیدن به بیمارستان جهت جراحی دست پدرم، تصادف کردند و هردویشان ویران شدند. مادرم که برای مدتی روی ویلچر مینشست و پدرم هم دیگر دستانش کار نمیکرد و فکاش هم آسیب دیده بود.
در این شرایط بود که زیمنس آلمان هم ولکن من نبود و چپ و راست پیغام میدادند که تکلیفات را مشخص کن. یکی از بزرگترین و مهمترین تصمیمات زندگیام را در این زمان گرفتم. ماندن پیش پدر و مادر یا به فکر رفتن بودن و زندگی خود را ساختن؟
با خودم گفتم که من میتوانم بهتر از این کار را نیز گیر بیاورم اما نمیتوانم پدر و مادرم را تنها بگذارم. تصمیم گرفتم تمامی دعوتنامهها را رد کنم و پیش پدرم و مادرم بمانم و به درمان و نگهداری از آنها بپردازم. هرچند این اتفاق باعث شد یک ترم را ول کنم و بیخیال درسهایش بشوم.
بعد از این اتفاقات تصمیم گرفتم که سواد و دانشام را به سطحی برسانم که شرکتهای مختلف از من بخواهند برایشان کار کنم.
مدت دوسال متمادی به مطالعه و تحقیق دربارهی معماری و طراحی نرمافزاری سازمانی پرداختم. پروژههای مختلفی را گرفتم و انجام دادم. این اواخر خبر به گوش زیمنس رسید که من دوباره کار میکنم. یک پروژه دوماهه را با من شروع کردند. پروژه مربوط به شرکت هواپیمایی لوفتهانزا آلمان بود که زیمنس قرار بود آن را انجام دهد.
دوماه تمام شد و پروژه با موفقیت استارت خورد. در زمان انجام پروژه و بعد از آن بود که از شرکتهای مختلفی از من دعوت بهکار میشد. دو نمونه از این دعوتنامهها را در تصویر زیر میبینید.
دعوتنامه زیر از
Anna Lami بود. که مرا دعوت کرده بود به انجام کاری در شهر میلان ایتالیا. ریکروتری که برای من دعوتنامه فرستاده بود، در شرکت
BendingSpoons مشغول به کار بود و مرا جهت یاری شرکت آنها خواسته بودند. با دیدن این دعوتنامه کمی خوشحال شدم. چون دیدم که تا حدودی به هدفی که دوسال پیش درنظر گرفته بودم نزدیک شدهام.
اما این دعوتنامه جایگاه ویژهای را در بین دعوتنامهها داشت. تا بحال دعوتنامه VIP دریافت نکرده بودم. در حقیقت این دعوتنامه مربوط به کنفرانس
CLOUD 2018 Technology & Services بود که در آن شرکتهای بزرگی حضور داشتند.
متن دعوتنامه به زبان آلمانی بود که تصمیم گرفتم برای شما خوانندگان عزیز، آن را به انگلیسی ترجمه کنم. دعوتنامه را هم
Svenja Mohn برایم ارسال کرده بود.
Hello Mr. Felegari,
I personally invite you to our CLOUD 2018 Technology & Services Conference on September 27 at the Sheraton Arabellapark Hotel in Munich.
We have prepared a full-day agenda around innovative cloud platforms and services as well as the theme drivers Container, IIoT and KI / ML. In addition, over 30 cloud providers and their experts are available for individual solutions.
Are you interested? With this VIP-Code the registration fee will be canceled:
Your VIP code: CTS-L*****
Log on to www.cloudcomputing-conference.de. At the end of the registration you will be asked for the VIP code.
I'm glad when we meet in person at the conference - what do you think?
Best regards
Svenja poppy
Senior Event Manager, Bird IT Academy
Further information can be found in our conditions of participation
Participate as a VIP
در این دعوتنامه که VIP بود، خود شرکتی که من را دعوت کرده بود، هزینه 345.10 یورویی آن را متقبل شده بود و کدی را برایم فرستاده بودند که به وسیلهی آن کد تمامی هزینهها برایم رایگان میشد.
بعد از این مرحله یک ایمیل برایم آمد که در آن به طور خلاصه نوشته بود که شما باید تایید صلاحیت بشوید تا بتوانید در این کنفرانس شرکت کنید. چون شما شخص هستید و اکثر کسانی که در این کنفرانس حضور دارند، صاحب شغل یا شرکتی هستند. بعد از حدود دو روز ایمیل تایید آمد و سایت برایم باز شد و امکان ثبتنام برایم میسر شد.
بعد از اینکه در سایت مورد نظر ثبتنام کردم و اطلاعاتم را وارد کردم، دو روز نگذشت که دو نفر از شرکتهای دیگری در آلمان، با من قرار ملاقات گذاشته بودند و از من خواسته بودند که در مونیخ حضور داشته باشم و با آنها مصاحبه کنم. حتی بعد از گفتگوهایی که بین ما انجام شد، آنها یک مهلت ده روز را نیز برای ملاقات تمدید کردند و از من خواستند که در مدت مشخص شده با آن تماس داشته باشم و وضعیت خودم را مشخص کنم.
اینبار دیگر باورم نمیشد که دو نفر از صاحبان مشاغل تخصصی در آلمان، با من قرار ملاقات گذاشتهاند. فکر میکردم که خواب میبینم. اما خواب نبود و واقعیت بود. تلاشهایم به ثمره نشسته بود. پدر و مادرم و دوستانی که خبردار شده بودند از من خوشحالتر بودند. برای اولین بار بود که چنان ذوقی و شوقی را در چشم پدر و مادرم مشاهده کردم. با دیدن آن شوق و ذوق تمامی خستگی دوسالهام و شب بیدار ماندنها و 40 ساعت نخوابیدنهایم بهدر شد.
خلاصه میخواهم سخن را کوتاه کنم. به دلیل خدمتسربازی و نگهداری از پدر و مادرم ، نتوانستم به هیچکدام یک از این دعوتنامهها لبیک بگویم و به آلمان یا ایتالیا بروم. اما چیزهایی در این دوسال بهدست آوردهام که خیلی ارزشمندتر از دعوتنامهها هستند. نعمت وجود دوستانی را دارم که هیچگاه لطفها و محبتهایشان را فراموش نخواهم کرد.
1)میثم مدنی
در طول این مدتی که من استرس داشتم، میثم مدنی عزیز هم نیمههای شب و هم اوایل صبح و اواسط روز برادرانه و بزرگوارانه و صمیمانه، به تمامی درخواستهای من پاسخ میداد. اینکه چگونه برای این شرکتها نامه بنویسم و چگونه پاسخ آنها را بدهم. خلاصه میثم مدنی عزیز را خیلی اذیت کردم. دوست دارم که او را از نزدیک ببینم و کتابی را که برایش درنظر گرفتهام به او تقدیم کنم. میثم عزیز امیدوارم دختر زیبایت در سلامت کامل باشد. خبر به دنیا آمدن دخترت خیلی خبر خوشحال کنندهای برای من بود.
2)یاور مشیرفر
فکر کنم دیگر نیازی نباشد که از یاور بگویم. قطعاً اگر بخواهم بگویم بهترین دوست من یاور است، شکی در آن نیست.مشاورهها و راهنماییهای زیادی در خصوص نوشتن نامه و رعایت نکات فرهنگی را به من گوشزد کرد و خودش هم نامه نهایی را برایم نوشت. نامهای که در آن شرایط عدم حضورم را شرح داده بودم.
دو چیز را در طول مسیر زندگیام هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
" کسانی که در طول مسیر به من محبت کردند و کسانی که مرا به تمسخر گرفتند. هردو دسته نتیجه کار خود را دیدند. برای یک سری افتخار است و برای دسته دیگر، احساس شرمندگی خودشان را به همراه خواهد داشت."
هر چند میدانم از بین خوانندگانم از هر دو دسته در بین آنها وجود داشته و دارد و خواهد داشت.
این سوالی است است که ماتیاس کارلسون(
Mattias karlsson§)، در کتاب 97Things Every Programmer Should Know،از خواننده خود پرسیده است. قبلا
اینجا §دربارهی کتاب 97 چیزی که یک برنامهنویس باید بداند مطلبی را نوشتهام و در اینجا لازم به توضیحات اضافی نیست و یک راست میروم سر اصل مطلب.
در حقیقت ماتیاس کارلسون در کتاب 97 چیزی که یک برنامهنویس باید بداند در صفحه 28 نمیگوید که چرا باید کُد را بازبینی کرد، بلکه میگوید، بهتر است که شما کُد را بازبینی کنید.
"? You Should Do Code Review. Why "
حال خودش در پاسخ به این سوال بیان میکند که بازبینی کُد باعث میشود که کیفیت کُد افزایش یابد و باعث کاهش نرخ خطا یا در حقیقت نرخ شکست نرمافزار میشود. اگر با نرخ شکست نرمافزار آشنا نیستید،میتوانید به مطلبی که
در این باره§ نوشتهام مراجعه نمایید.
در حقیقت بازبینی کُد در اکثر موارد باعث میشود کیفیت کُد ما افزایش یابد. یعنی میتوانیم دوباره روی کُِدهای که نوشتهایم فکر کنیم و با خود بگوییم آیا نمیشود این کُدها را بهتر از اینی که هست نوشت؟
برای اینکه به یک تعریف جامع و نسبتاً کامل از بازبینی کُد برسم، کتابها و سایتهای مختلفی را مطالعه و جستجو کردم،اما هیچکدام از آنها به اندازه تعریف سایت Smart Bear کامل نبودند.
Code Review, or Peer Code Review, is the act of consciously and systematically convening with one’s fellow programmers to check each other’s code for mistakes, and has been repeatedly shown to accelerate and streamline the process of software development like few other practices can.
من فقط سعی کردم که قسمتی از متن که عمل بازبینی کُد را تعریف میکند، بیاورم و اینجا بنویسم. حال اگر کسی میخواهد به طور کامل بداند که پروسه بازبینی کُد چیست و چگونه انجام میشود میتواند به ادامه تعریف بالا در
این لینک§ برود و با بازبینی کُد به طور کامل آشنا شود.
در این مطلب نمیخواهم به بررسی عمل بازبینی کُد و تعریف آن بپردازم. چون هرکسی تا حدودی که برنامهنویسی کرده باشد و در یک تیم کار کرده باشد، میداند که بازبینی کُد چیست و دقیقتر اگر بگویم، باید بگویم که بازبینی کُد بیشتر در تیمهای برنامهنویسی انجام میگیرد نه در انفرادی و کار کردن با خود.
چون بازبینی کُد زمانی موثر است که شما درون یک سیستم یا تیم باشید و بتوانید اثرات مخرب و مفید کارهای دیگران را نیز بر روی کار و کُدهای خودتان حس کنید. البته بازبینی کُد عملی است که انفرادی انجام میگیرد اما باید درون تیم یا یک سیستم باشد تا معنا پیدا کند. یعنی اینگونه نیست که با خود بگویید بهبه عجب کُدی نوشتهام و اعتماد به نفسی کاذب را در درون خودتان ایجاد کنید.
باید کُدی را که نوشتهاید در درون یک سیستم و در ارتباط با دیگر قسمتهای سیستم به مرحله آزمایش(تست) بگذارید تا مشخص شود که عیب و ایرادهای کُد شما چیست و باید کدام قسمتهای کُد را اصلاح نموده و در بعضی مواقع باید کُدهایی را حذف یا اضافه کنید. هر چند ممکن است پیش خودتان حس کنید که بهترین کُد را نوشتهاید، اما تا زمانی که در بوتهی آزمایش سیستمی(سازمانی) که قرار است برای آن برنامه بنویسید، گذاشته نشود، کیفیت کُد شما مشخص نخواهد شد و عمل بازبینی کُد معنایی نخواهد داشت.
ماتیاس کارلسون در ادامه به بحث بازبینی کُد به این مطلب اشاره میکند که اکثر کسانی که بازبینی کُد انجام میدهند، حال خوشی از انجام اینکار نصیبشان نمیشود. چون در بیشتر مواقع با مشکلاتی دست و پنجه نرم کردهاند که منشاء آنها کسی یا چیزی دیگری بوده که خارج از کنترل خود شخص برنامهنویس بودهاست.
خب راه حل این مشکل چیست و چگونه میتوان حال خوشی را نصیب کسانی کرد که بازبینی کُد انجام میدهند. از نظر ماتیاس کارلسون که بگذریم و اگر بخواهم از تجربیات خودم استفاده کنم، مشکل را در معماری سیستم یا کسی که سیستم را تعریف کرده است دیده میشود. اگر یک سیستم و اجزا و روابط آن به طور صحیحی ترسیم و درک و طراحی شوند، کمتر کسی با مشکل مواجه خواهد شد.
به نظرم این وظیفه معمار سیستم است که باید مشخص کند کِی و کجا و چه کسانی باید بازبینی کُد انجام دهند. حال میخواهم نظر ماتیاس کارلسون را هم در ادامه بیاورم تا بتوانیم به یک توصیف کاملتر و جهانبینانهتری برسیم.
توصیف ماتیاس کارلسون از این مشکل و شکایتی که برنامهنویسها باید انجام بدهند :
I have seen organizations that require that all code pass a formal review before being deployed to production. Often, it is the architect or a lead developer doing this review, a practice that can be described as architect reviews everything. This is stated in the company’s software development process manual, so the programmers must comply.
سازمانهای بسیاری هستند که میخواهیم برای آنها برنامه بنویسم. اما اکثر آنها یا بازبینی کُد را لازم نمیبینند یا نمیخواهند که هزینه این کار را پرداخت کنند. مواقعی هستند که ما یک برنامه را میخواهیم برای یک شخص یا سازمان بنویسیم که فقط برایش کار کند کافی است. یعنی نه لازم میبینیم که به نگهداری این نرمافزار بپردازیم و نه طرف مقابل هزینهای برای اینکار پرداخت خواهد کرد.
اما بحث ما نرمافزارها یا سیستمهایی است که قرار است Sustain یا Maintain شوند. یعنی قرار است این سیستم چند سال کار کند و در طول این چند سال هم ممکن است که با تغییراتی مواجه شود و برای انجام آن تغییرات هم، ما(یعنی شرکت یا تیمی که در آن کار میکنیم) را مسئول میدانند و هزینهی آن را نیز پرداخت خواهد کرد.
البته اکثر شرکتهای نرمافزاری موفق در جهان 80 تا 90 درصد درآمدهای خود را از طریق Sustain یا Maintain بدست میآورند. خب اینجاست که بازینی کُد و مسائل آن مطرح میشود. در این مواقع باید پایداری و نگهداری سیستم(نرمافزار) را در نظر داشته باشیم و این کار باید در ابتدا توسط معمار سیستم یا معمار نرمافزار انجام شود و مشخص کند که مسئول بازبینی کُدِ کدام یک از قسمتها یا بخشهای نرمافزار به عهده اوست و همزمان تعیین کند که برای بررسی و بازبینی کُدِ سایرِ قسمتهایِ نرمافزار چه کسانی مسئول هستند.
اگر اینکار در ابتدای طراحی سیستم انجام نگیرد و معمار سیستم(نرمافزار) بیخیال آن شود، در زمان استقرار نرمافزار یا Deploy کردن آن باید تاوان سنگینی را بپردازد. بعضی اوقات باعث میشود که کل یک قسمت یا سازمان را دوباره طراحی کرد.
هدف بازبینی کُد همان تصحیح کُدهای مشکلدار است. یعنی کُدهایی که باعث میشود یک قسمت از نرمافزار با سایر قسمتهای همخوانی و هماهنگی نداشته باشد. به عبارتی Integrity و Synchronization نداشته باشد. اما بازبینی کُد فقط تصحیح کُدهای مشکلدار نیست، بلکه هدف بازبینی کُد به اشتراکگذاری دانش میباشد. یعنی بهتر است که اینگونه باشد.
اشتراکگذاری دانش یعنی به اشتراکگذاری همان کُدی که نوشتهایم. چون به نظرم هرکسی به اندازهی دانشاش میتواند کُد بزند و هیچ چیزی مثل کُدی که نوشته است دانش او را به نمایش نمیگذارد.
اشتباه متوجه منظور من نشوید. منظور من جنگ و دعوا نیست. اینکه چه کسی کُد بهتری نوشته است و چه کسی کُد ضعیفتری نوشته است. بلکه وقتی در یک تیم کار میکنیم باید این مسئولیت را در نظر بگیریم که خطایی در کُد من ممکن است زحمات کسی دیگر را تباه کند. پس بهتر است که کُدهای خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم. اما اینجا یک بحث پیش میآید. مالکیت کُد.
مالکیت کُد یعنی اینکه هر کسی مسئول کُد خود است و باید مسئولیت خطای خود را نیز بر عهده بگیرد. اما اجازه میدهد که سایرین بدون هیچ زمینهای و بدون هیچ سوءگیریای کُد او را بخوانند و بتوانند از او یاد بگیرند و هماهنگی خود را با او بیشتر و بهتر نمایند.
ماتیاس کارلسون دربارهی مالکیت کُد نظر خود را اینگونه بیان میکند و اظهار میکند که بهتر است بدین طریق بازبینی کُد انجام گیرد:
Sharing your code with other programmers enables collective code ownership. Let a random team member walk through the code with the rest of the team. Instead of looking for errors, you should review the code by trying to learn and understand it.
ماتیاس کارلسون بحث مالیکت جعمی را به میان میآورد. به بیان ساده اگر بخواهم منظور او را بیان کنم، میتوانم اینگونه بگویم که: همه ما یک سیستم هستیم و باید با یکدیگر، جدای از عنوان شغلی که داریم، همکاری و هماهنگی داشته باشیم و از دانش یکدیگر جهت بهتر کردن کیفیت کارکرد سیستم(نرمافزار) استفاده کنیم.
اگر بازبینی کُد بدین طریق انجام گیرد، احتمال اینکه اعضای تیم باهم ارتباطات بهتر داشته باشند و بتوانند حال خوش یا Fun را تجربه کنند، بیشتر خواهد شد.
در پاراگراف آخر ماتیاس کارلسون توصیههای دارد که خیلی زیباست.
1) به صورت تفریح (Fun) درآوردن عمل بازبینی کُد شاید بهترین و مهمترین دستاورد در یک تیم نرمافزاری در جهت موفقیت باشد.
2)بازبینی کُد، بازبینی افراد است. اگر جلسه بازبینی کُد رنجآور یا کسل کننده است، سخت میشود افراد را تشویق به پروسه بازبینی کُد کرد.
3) جلسه بازبینی کُد را به صورت یک جلسه دوستانه و غیر رسمی اجرا کنید. اینگونه افراد با انگیزه بیشتری به اشتراک کُد و دانش خود متمایل میشوند.
چند روز پیش که ویدئویی از جک ولش دیدم که داشت در ارتباط با آیین پیروزی صحبت میکرد. بعد از مطالعه صحبتها و توصیههای ماتیاس کارلسون، ارتباط عجیبی با صحبتهای جک ولش مشاهده و حس کردم . ویدئوی زیر را ببیند به طور کل منظور متوجه من خواهید شد.
عنوان بحثی که جک ولش در آن به سخنرانی میپردازد اینست :
Drive Business Growth by Building the Right Team
مدت زمان: 2 دقیقه 5 ثانیه
پی نوشت :
هر چهقدر گشتم، نتوانستم زیرنویسی برای این فیلم پیدا کنم. به همین خاطر خودم دست بهکار شدم و شروع کردم به ترنسکریپت کردن صدای جک ولش.
اگر متوجه عیب و ایرادی در متن شدید، به من اطلاع دهید تا اصلاح کنم.
(Drive Business Growth by Building the Right Team(Jacnk Welch-Subtitle
in the end do you have a right successors line lined up do you have the team that's going support that successor,
see , i think the business is not about strategy, that's follow great team, i don't think about next year's budget , i think about the best people on the field.
i live that every day, i'm evaluating people in every meeting, every meeting of personnel meeting.
might be budget review ? No it's a personal review. you want to.
don't kid yourself that's what it is .
you're assessing people all the time and the heat is on for them to get better and better and better , and if you driving that if you not fully in love with some chrony that you got there.
if you falling in love with somebody's relative or something else , you better off . because you're always trying to get winning team , you're always trying to be whether it be forty youngies or this is not football team , Green Bay Packers or wheather you want to pitch but ,you want to be a winner and you are relentless in building that team.
and if you've got a team , that team sustain you generation after generation. a culture of fairness , a culture you can define that culture those behave as you want, you get those and you get a great team , man you can't be beat.
you'll think they'll figure out the changes send some people over the always ask me : this is changing , that's changing , well if you right players , they'll love the change , those every time as a change ,it's an opportunity. must people suck that summer when the change comes , kill those people .
know you want. , how can i change it , how can i leverage that new reg. how can i leverge that new standard. that you want to keep winning.
آلن کی: هیچگاه برنامهنویس خوبی نبودهام
چیزهای که یک برنامه نویس باید بدانند
نوشتهی زیر خلاصهای از سوالاتی است که راس هریس در کتاب تلهشادمانی به توضیح دربارهی تله شادمانی و معنای شادمانی پرداخته است. یعنی اگر بخواهم توضیحی مختصر درباره کتاب تلهشادمانی بنویسم، ابتدا باید مشخص کنم که معنای تله شادمانی چیست؟
چه چیزی باعث میشود که مسئله و موضوعِ تله شادمانی به وجود آید؟
برای درک موضوع شادمانی و فهم بهتر تله شادمانی، کافیست کمی عمیقتر شوم. با یک فرض شروع میکنم:
لحظهای را تصور کنید که کم و بیش در یابید تمام باورهایتان در باره ی یافتن خوشبختی ،شادمانی، و معنای زندگی اشتباه و نادرست است. روزی که بفهمید باورهایی که دربارهی خوشبختی و شادمانی داشتهاید و در تلاش برای رسیدن به آن بودهاید ، چقدر به بدبخت شدن شما منجر شدهاست(تله شادمانی).
تصور کنید روزی دریابید تلاش های شما به منظور یافتن خوشبختی و شادمانی و یافتن معنای زندگی، در حقیقت به سدی برای رسیدن به آن تبدیل شده است. و چه می شود اگر تمامی کسانی که می شناسید ، از جمله تمامی روانشناسان، روانپزشکان و انجمنهای خودیاری که ادعا می کنند پاسخ تمامی سوالات شما را می دانند نیز در جایگاهی مشابه شما قرار داشته باشند ؟
سوالاتی که در کتاب تله شادمانی مطرح میشود، سوالاتی است که اگر آنها را به دقت بخوانید و کمی فکر کنید ، قطعاً برای مدت مدیدی ممکن است شما را درگیر خود کند. نمونه افرادی جامعه امروزی که درگیر تله شادمانی هستند، تعدادشان کم نیست. کسانی که این روزها میبینم در درون ماشینهای چند صد میلیونی و میلیاردی نشستهاند و چهره هایی عبوس دارند و از زمین و زمان گله می کنند. همان ماشینهایی که یک جوان آرزوی آن را دارد یک روز در پشت فرمان آنها بنشیند و آن ماشین حکایت یک رویا را برای یک جوان دارد. خواه دست یافتنی و خواه دست نیافتنی.
اما این افراد صاحب ماشین خودشان نمیدانند که درگیر تله شادمانی هستند. چگونه میتوان به این نکته(تله شادمانی) پی برد؟
کافیست پای درد و دل رانندهِ آن ماشین چند صد میلیونی بنشینیم. من موردهای زیادی را دیدهام و از نزدیک با آنها گفتوگو داشتهام. تِمِ اصلی صحبتهایشان "زندگی به جایِ کسی دیگر" است. آرزو میکند که ای کاش یک پیکان وانت داشت و میتوانست زن و بچهاش را پشت وانت سوار کند و با خیال راحت یک مسافرت برود یا حتی خندهدار است که از زبان آن فرد میشنویم که ای کاش وقتی شام می خوریم ، همه اعضای خانواده سر سفره باشند.(البته این سخن بیشتر برای افرادی که در کلانشهرها-مانند تهران- زندگی میکنند، مصداق واقعی دارد. در شهرستانها کمتر این مورد مشاهده میشود.)
از نقطه نظر خودمان(نگاه بیرونی) ممکن است فکر کنیم که صاحب آن ماشین چند صد میلیونی ، صاحب فلان خانه میلیاردی ، صاحب فلان صنعت ، و ، هیچ مشکلی ندارد و اگر من جای آن فرد بودم ، شاد و خوشحال بودم و برایم نهایت خوشبختی بود اگر، یکی از آن ماشین ها یا آن خانه یا فلان صنعت میلیاردی را داشتم.
اما سوال اینجاست که چرا آن فرد خوشحال نیست؟
چرا آن فرد دچار تله شامانی است؟
اگر من جای آن فرد بودم و غرق در پول بودم اما، خوشحال نبودم ، چه می کردم؟
اصلاً مگر ممکن است که آدمی غرق در پول باشد و دغدغه مالی نداشته باشد و همزمان خوشحال هم نباشد؟
راس هریس، در کتاب تله شادمانی به این گونه سوالات پاسخ میدهد و راهکارهایی را ارائه میدهد که کمتر دچار تله شامانی شویم و اگر گرفتار تله شادمانی شدیم، چگونه بتوانیم از تله شادمانی خارج شده و معنای واقعی شادمانی را درک کنیم.
در همان ابتدای کتاب تله شادمانی، راس هریس، به تعریف تله شادمانی و معنای شادمانی پرداخته است. راس هریس ابتدا در مورد شادمانی این نکته را بیان میکند:
"شادمانی طنزی بزرگ به همراه دارد. این کلمه شانس» یا بخت و اقبال را در ذهن تداعی می کند و بدین معناست که در نگاه مثبت، فرد قدر دان ظهور این موقعیت و حس تازه و حیرتآور آن است. طنز ماجرا این است که مردم نه تنها آن را جستجو میکنند ، بلکه تلاش میکنند پس از بهدست آوردن شادمانی، حفظش کنند و از تمامی احساسات ناخوشایند اجتناب کنند. متاسفانه همین تلاش کنترلگرایانه میتواند به زندگی بسته، خشک، ثابت و سهمگینی منتهی شود."
خب تا اینجا شد جواب پرسشی که درباره آن راننده مطرح کردم. حالا بیاید کمی آن را عمیق تر بررسی کنیم.
در این کتاب ، راس هریس برای مشخص کردن معنای شادمانی ، ابتدا با این سوال شروع می کند که " شادمانی دقیقاً به چه معناست؟ "
در جواب به این پرسش ، بیان می دارد که کلمه شادمانی دو معنای کاملاً متفاوت دارد. معمولاً این کلمه به یک احساس اشاره دارد : حس لذت بردن ، خوشحالی یا کامروا بودن. همگی ما از احساسات شاد خود لذت می بریم ، به همین دلیل در پی این احساس هستیم.
البته حس خشنودی نیز مانند دیگر احساسات ما ، دوام چندانی ندارد. مهم نیست چقدر سعی کرده باشیم آن را حفظ کنیم ، زیرا در هر لحظه امکان دارد از بین برود.اگر فقط در پی تجربه ی این احساس باشیم ، اساساً زندگی راضی کننده -ای نخواهیم داشت. در حقیقت هر چه بیش تر در پی احساسات خوشایند باشیم ، بیش تر و بیش تر از اضطراب و افسردگی رنج خواهیم برد.
افسردگی و اضطرابی که رولو مِی ، در کتابِ انسان در جستجوی خویشتن ، بیان می کند: "بزرگترین مشکل انسان امروزی ، تهی بودن است که حاصل اضطراب و افسردگی میباشد".
دوست دارم همان قسمت از متن کتاب را دوباره برایتان بنویسم :
در آغاز سده بیست رایج ترین علت ناراحتی ها همان بود که زیگموند فروید بدرستی مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی او اعلام کرده بود و همین مشکل موجب تضاد متقابل خواست های جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.
بعد در سالهای 1920 اتو رنک نوشت که ریشه ناراحتیهای روانی مردم احساس حقارت ، احساس بیکفایتی و احساس گناه میباشد.
در سال های 1930 علت اساسی نارحتی های عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروهها و رقابت آنان برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط میشد. اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهههای میانی سده بیستم چه می تواند باشد؟
تجربه های حرفه ای من و همکاران روانشناس و روانپزشک من- رولو مِی -گواه این هستند که اساسی ترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم تهی بودن آنان است. این حرف البته ممکن است تعجب آور به نظر برسد. تعمق در شکایت های مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانی شان به تصمیم گیری در حل مسائل و گرفتاری هایِ خود نشان می دهد که مشکل اصلی و زیربنایی آنان نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در توفان های بزرگ و کوچک زندگی خود را بی قدرت و چون کشتی بی لنگر دستخوش موج و توفان احساس می کنند ، خویشتن را تهی و فاقد تکیه گاه درونی می بینند. "
اما بپردازیم به تعریف دوم شادمانی از نگاه راس هریس. این که معنای دیگر شادمانی ، زندگی غنی ، پربار و بامعنا» است. زمانی که بر اساس آنچه در اعماق قلبمان برایش اهمیت قائلیم عمل می کنیم ، زمانی که به سمت مسیری حرکت می کنیم که به نظرمان ارزشمند است ، زمانی که به وضوح آنچه را دز زندگی خواهانش هستیم ، مشخص می کنیم و طبق آن عمل می کنیم ، زندگی ما غنی ، پربار و پرمعنا می شود و حس قدرتمندی از نشاط و سرزندگی را تجربه می کنیم. البته دیگر این احساسات مانند تعریف اول شادمانی، زودگذر نیستند ، بلکه حسی عمیق از خوب زندگی کردن را بهوجود خواهند آورد. اما همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که، اگر چه این نوع زندگی احساسات لذت بخش بسیاری به ما می دهد ، احساسات ناراحت کنندهای مانند، غم و اندوه، ترس و خشم را نیز به همراه دارد. این همان چیزی است که باید انتظارش را داشته باشیم. اگر قرار است زندگی پرباری داشته باشیم، پس طیف کاملی از عواطف انسانی را تجربه خواهیم کرد.
در حین مطالعهی کتاب تله شامانی متوجه می شوید که بیشترِ متنِ کتابِ تله شادمانی به بررسی معنای دوم شادمانی می پردازد و راههای مدیریت غم و اندوه و سایر دردسرهای زندگی را نیز بررسی میکند.
در مورد مدیریت احساس غم و اندوه و به دست گرفتن فرمان مسیر زندگی در دستان خودمان ، راس هریس در همان ابتدای کتاب می نویسد :
" واقعیت این است که در مسیر زندگی ، رنج و درد را نیز تجربه می کنیم. هیچ راهی برای خلاص شدن از شرشان وجود ندارد. همگی ما انسان ها ، با این حقیقت مواجه می شویم : دیر یا زود ضعیف و بیمار می شویم و روزی خواهیم مرد. دیر یا زود به واسطه ی طرد شدن ، جدایی یا مرگ ، اقوام عزیز خود را از دست می دهیم. دیر یا زود با انتقاد ، ناامیدی و شکست مواجه خواهیم شد. این بدان معناست که در هر صورت قرار است همگی ما افکار و احساسات دردناک را تجربه کنیم.
خبر خوب این است که اگر نمی توانیم از چنین دردهایی اجتناب کنیم، می توانیم شیوه ی مدیریت هرچه بهتر آنها را یاد بگیریم ؛ این که فضایی برای آنها در وجودمان ایجاد کنیم چون قرار است روزی مهمان ما شوند، نه این که اجازه بدهیم به محض آمدن کنترل زندگیمان را در دست بگیرند و در نهایت زندگی ای خلق کنیم که ارزش زندگی کردن داشته باشد. این کتاب شیوه انجام این کار را به شما نشان خواهد داد."
شادمانی فقط داشتن احساس خوب نیست، اگر چنین بود ، افرادی که دچار اعتیاد به مواد مخدر شده اند، خوشحال ترین انسان های روی کره ی زمین بودند. در واقع احساس خوب، از ادراک ناخوشایندی های زندگی پدید می آید. افراد مبتلا به اعتیاد تلاش می کنند همیشه در حالت نشئگی و مطلوب خود باقی بمانند تا احساس خوب را تجربه کنند، اما باید بدانیم شادمانی فقط وقتی به دست می آید که ناخوشایندی و ناملایمات زندگی را به آرامی در آغوش بگیریم. و این مسئله فقط به افراد مبتلا به اعتیاد مربوط نیست. بیش تر ما به اسم ساختن نتایج هیجانی احساسی مطلوب که به آن شادمانی می گوییم ، خود را درگیر رفتارهایی می کنیم که نه تنها شادمانی را به وجود نمی آورند ، بلکه نتیجه معی در بر دارد. اگر به دنبال شادمانی هستیم ، باید عاقلانه در جستجوی آن باشیم.
راس هریس کتاب تله شادمانی را بر پایه ی رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد نوشته است. در کتاب کلمه ACT را زیاد می بینیم که مخفف Acceptance and Commitment Therapy است. خوب بگذارید کمی از ACT برایتان بگویم.
ACT را
Steven Hayes در ایالات متحده آمریکا ابداع کرد و بعدها دیگر روانشناسان ار جمله
Kelly Wilson و
Kirk Strosahl آن را گسترش دادند. هدف ACT ، کمک به شما برای برخورداری از یک زندگی غنی ، پربار و معنادار است. ضمن اینکه بتوانید رنج و دردی را که به طور اجتناب ناپذیر سر راهتان قرار می گیرد به طور موثری مدیریت کنید.
کتاب تله شادمانی را دکتر علی صاحبی و مهدی اسکندری ترجمه کرده اند و نشر سایه سخن نیز آن را منتشر کرده است. مانند همه ترجمه های دکتر صاحبی ، این ترجمه هم روان و خواندنی و بسیار قابل فهم است. در عنوان کتاب عبارت " دست از تقلا کردن بردار و زندگی کن " در ابتدا آمده است و سپس عبارت اصلی " تله شادمانی" برجسته شده است.
وقتی که کتاب تله شادمانی را می خوانید متوجه می شوید که هدف اصلی و نهایی کتاب ، همان عنوان ابتدایی یعنی عبارت " دست از تقلا کردن بردار و زندگی کن " است. البته کتاب تله شادمانی ابتدا به تعریف شادمانی می پردازد و سپس در ادامه تلههای شادمانی را مشخص می کند.
اما کمی هم در مورد نویسندهی کتاب تله شادمانی دلم می خواهد برای شما بنویسم. دکتر راس هریس ، نویسندهی کتاب خودیاری تله شادمانی، یکی از چهره های مطرح در زمینه آموزش رویکرد مبتنی بر پذیرش و تعهد است. راس هریس پس از پایان دوره ی طبابت، به رویداد های روانشناختی، سلامت و تندرستی علاقهمند شد که سرانجام این مسیر تغییر بزرگی را در زندگی حرفهایاش به وجود آورد و او را به یک پزشک درمانگر و مربی تبدیل کرد.
از سال 2005 ، راس هریس بیش از 500 کارگاه ACT را برای بیش از 25 هزار نفر از متخصصان برگزار کرده است. بیش از 8 کتاب در زمینه ACT نگاشته است که از میان آنها کتاب تله شادمانی به بیش از 30 زبان ترجمه شده است و پرتیراژ ترین کتاب دنیا در زمینه ACT به شمار می رود.
می توان گفت که کتاب فقط در مورد مسئله شادمانی در زندگی نیست و می توان آن را به کار و تخصص و پیدا کردن شریک زندگی هم بسط و گسترش داد.
می توانیم پاسخ این دسته سوالات زیر را نیز در این کتاب بیابیم. سوالاتی نظیر این که ،
چگونه می توانم شغلی را متناسب با توانایی هایم پیدا کنم که در آن شاد باشم و نیاز نداشته باشم که به طور مداوم شغلم را تغییردهم؟ ( البته پاسخ به این سوال با وجود شرایط امروزی در ایران می تواند کمی مشکل باشد.)
چگونه می توانم شریکی را برای زندگی ام پیدا کنم که از عشق خسته نشود و بتوانیم سال های سال با خوشی و شادمانی در کنار هم زندگی کنیم ؟
چطور باید پول دربیاورم که بعدش بتوانم با استفاده از آن خوشحال باشم حتی اگر کم باشد یا این که چگونه می توانم با استفاده از چیزی که دوست دارم پول دربیاروم.
و خیلی سوالات درونی دیگر که ابعاد کلی و اصلی زندگی ما را می سازد.
البته باید این نکته را متذکر شوم که : رویکرد های این کتاب را تا زمانی که عملی نکرده اید و آن ها را تجربه نکرده اید ، به هیچ درد شما نخواهد خورد. همانطوری که نوشتم این کتاب برپایه پذیرش و تعهد است. البته تعهد به انجام عملی که ما را در نهایت به رضایت می رساند که هدف نهاییِ تعریف دوم از شادمانی می باشد.
این مطلب از نو ویرایش و بهروز شده است.
کتاب واقع نگری || زمانی که نوبلیستها از شامپانزهها در مورد جهان کمتر میدانند
کتاب لبه تیغ (سامرست موام)
شجاع بودن در نوآوری : شجاعت خلاقیت
تفکر انتزاعی،انواع جوامع،مسخ شخصیت
در این شرایط نگرانیهای زیادی را بین مردم مشاهده میکنم که اکثرشان قابل رخ دادن نیستند و فقط نگرانی رخ دادن آن، ممکن است مردم را از پای دربیاورد و آنها را ناامید کند و شادیهایی هرچند کوچک را نیز به واسطه این نگرانیهایی که اکثراً بیمورد هستند، از دست میدهیم. هیچگاه انگیزشی صحبت نکردهام و همیشه دیدگاه واقعبینانهای به جهان اطرافم داشتهام. اما مشکلی که میبینم خیلی از مردم با آن دست و پنجه نرم میکنند، نگرانی است. وظیفه داشتم که یک از بهترین کتابهای عمرم را در جهت برطرف کردن این نگرانیها معرفی کنم. شاید بتواند مرهمی باشد بر این شرایط .دوست ندارم که مقدمهای بر این کتاب ارزشمند بنویسم چون نه در حدی هستم که بخواهم این کار را انجام دهم و نه میتوانم کتاب را آنگونه که هست توصیف کنم. پس اکثراً مطالب را عیناً از روی خود کتاب نقل میکنم.
دیل کارنگی(Dale Carnegie) هم یکی از شخصیتهایی است که من خیلی او را دوست دارم. این کتاب را میتوانم جزو ده کتاب برتر زندگیام قرار دهم.
دیل هاریسون کارنگی (به
انگلیسی: Dale Harbison Carnegie) (زاده: ۲۴ نوامبر ۱۸۸۸؛ درگذشته: ۱ نوامبر ۱۹۵۵) یک نویسنده و سخنران آمریکایی توسعه دهندهٔ درسهایی در زمینهٔ پیشرفت شخصی، فروشندگی و سخنرانی در جمع بود. او در یک خانوادهٔ فقیر در
میزوری به دنیا آمد. دیل در نوجوانی مجبور بود ساعت ۴ صبح از خواب برخیزد تا شیر گاوهای خانواده را بدوشد. او در خانهٔ خود در نیویورک درگذشت. یکی از شاخصترین و مهمترین ایدهٔ کارنگی در کتابهایش این بود که میتوان اخلاق برخی را با تغییر دادن رفتارمان در مقابل شان، تغییر داد.
دیل کارنگی در سال ۱۸۸۸ در مریویل، میزوری، در خانوادهای فقیر و کشاورز چشم به جهان گشود. او پسر دوم ویلیام کارنگی (۱۵ فوریه ۱۸۵۲ تا ۱۸ می ۱۹۴۱) و آماندا الیزابت هاریسون (۲۱ فوریه ۱۸۵۸ تا ۴ دسامبر ۱۹۳۹) بود. هنگامی که او کودکی خردسال بود خانوادهٔ او به
بلتون، میزوری نقل مکان کردند.
بعدها او در کالج ایالتی آموزگاران وارنزبرگِ میزوری مشغول به تحصیل شد. اولین شغل او بعد از دانشگاه فروش دورههای مکاتبهایِ آموزشی به دامداران بود. پس از آن وی به فروش گوشت خوک، چربی خوک و صابون روی آورد. دیل در گسترش حوزهٔ تجارتش در شمال اوماها و نبراسکا بسیار موفق بود. دیل کارنگی در کتاب آیین زندگی داستان خود و داستان رهایی از نگرانیها را اینگونه بیان می کند: آیا زندگی همین بود؟
سی و پنج سال پیش یکی از غمگینترین جوانان نیویورک بودم برای گذران زندگی کامیون میفروختم. از طرز کار کامیونها اطلاعی نداشتم. البته مسئله به همینجا ختم نمیشد چون حتی نمیخواستم از طرز کار آنها مطلع شوم. از حرفهام نفرت داشتم. از زندگی در تاقی با اثاثیهای بنجل در خیابان پنجاه و شش غربی که هم اتاقیهایم سوسکها بودند، نفرت داشتم. به یاد دارم که کراواتهایم را بر روی میخی که در دیوار بود، آویزان میکردم؛ و وقتی یک روز صبح خواستم کراواتی بردارم، سوسکها رویش وول میزدند. از غذا خوردن در رستورانهای ارزان قیمت و کثیف که احتمالاً پر از سوسک بودند، نفرت داشتم.
هر شب با سر درد به اتاقم بازمیگشتم؛ سردردی که با نومیدی، نگرانی، پریشانی و ناراحتی تغذیه میشد و رشد میکرد. ناراحتیام به این دلیل بود که میدیدم رویاهای دوران نوجوانیام به کابوسی تبدیل شدهاند. آیا زندگی همین بود؟ آیا همان ماجرای بزرگی که مشتاقانه به دنبالش بودم، همین بود؟ آیا سهم من از زندگی همین بود: اشتغال به کاری که از آن نفرت داشتم، زندگی با سوسکها، خوردن اغذیهی شکم پرکن و زندگی بدون امید به آینده؟
همیشه از مطالعه لذت میبردم و دوست داشتم کتابهایی را بنویسم که در دوران تحصیل رویایشان را در سر داشتم. میدانستم با کنار گذاشتن شغلی که از آن نفرت داشتم به همه چیز میرسم و هیچ از دست نمیدهم. به دنبال کسب ثروت نبودم؛ میخواستم زندگی کنم. خلاصه بگویم به مرحلهای رسیده بودم که بیشتر جوانها به آن میرسند. و باید تصمیم میگرفتم؛ و تصمیم من آیندهام را به کلی دگرگون ساخت. موجب شد سی و پنج سال اخیر عمرم را در کمال خوشبختی سپری کنم.
تصمیم گرفتم کاری را که به آن اشتغال داشتم رها کنم؛ و از آنجایی که چهار سال در دانشگاه تربیت معلم وارنسبرگ(Warrensburg) شیوهی تدریس را آموخته بودم، تصمیم گرفتم از طریق تدریس در مدارس شبانه، گذران زندگی کنم. در این صورت روزها وقت آزاد داشتم تا کتاب بخوانم، خود را برای سخنرانیهایم آماده کنم و رمانها و دستانهای کوتاه بنویسم.
میخواستم زنده بمانم تا بنویسم و بنویسم تا زنده بمانم. چه مطالبی را باید شبها به بزرگسالان آموزش میدادم؟ هنگامی که به گذشته اندیشیدم و آموزشهایی را که در کلاسهای دانشگاهم دیده بودم سبک و سنگین کردم، متوجه شدم تجربهام در سخنوری بسیار بیشتر از تجاربم در زمینههای دیگر زندگی و دیگر آموختههایم در دانشگاه بود. چرا؟ چون عدم اعتماد به نفسم را از بین میبرد و به من شهامت میداد تا بادیگران ارتباط برقرار کنم.
از دانشگاههای کلمبیا و نیویورک درخواست کردم تا به تدریس آیین سخنوری بپردازم ولی تقاضایم را نپذیرفتندو تصمیم گرفتند بدون همیاری من کلاسهایشان را برگزار کنند!
از این موضوع بسیار ناراحت شدم و لی در حال حاضر خدا را شکر میکنم که تقاضایم را نپذیرفتند چون کار خود را با تدریس در کلاسهای شبانه Y.M.C.A آغاز کردم. در این کلاسها مجبور بودم نتایجی منسجم را در اسرع وقت به شاگردان ارئه دهم. حتماً میتوانید تصور کنید که چقدر در فعالیت بودم. شاگردان من به دلیل کسب مدارک تحصیلی یا موفقیت اجتماعی در کلاسها حاضر نمیشدند. حضور آنها فقط یک علت داشت؛ میخواستند مشکلاتشان را حل کنند.
میخواستند بتوانند روی پایشان بایستند و بدون اینکه از ترس غش کنند بتوانند در جلسات کاریشان چند کلمهای حرف بزنند.
به کتابخانهی عمومی بزرگ نیویورک که در خیابان پنجم بود سر زدم و در کمال تعجب دریافتم که این کتابخانه دارای بیست و دو کتاب تحت عنوان نگرانی است.بیست و دو کتابی را که دربارهی نگرانی در کتابخانهی عمومی نیویورک بود، مطالعه کردم. و در کنارش هر کتابی در مورد نگرانی بود،خریدم؛ با این وجود نتوانستم هیچکدام از این کتابها را برای ارائه به شاگردانم معرفی کنم. به همین دلیل خودم دست بهکار شدم.
هفت سال پیش خود را آمادهی نوشتم این کتاب کردم.چگونه؟ با مطالعهی نظریات فیلسوفان تمام اعصار در مورد نگرانی، زمینه را برای تحریر کتابم فراهم کردم. درضمن شرح حال افراد مختلف ر ا مورد بررسی قرار دادم و در کنارش با افراد مختلفی به گفتگو برخاستم؛ افرادی هچون جک دمپسی(Jcak Dempsey)، ژنرال عمر برادلی(General Omar Bradley)، ژنرال مارک کلارک(Mark clark)، هنری فورد، النور روزولت و دوروتی دیکس که در عرصههای مختلف زندگی تجربه داشتند.
به نقل از فیلسوفی فرانسوی، علم مجموعهای از دستورالعملهایی است که با موفقیت همراه بودهاست. این کتاب هم مجموعهای است از دستورالعملهایی موفقیتآمیز برای رهایی از نگرانی در زندگی. با این وجود اجازه بدهید هشداری به شما بدهم؛ در این کتاب مطالب جدیدی نمیبینید و با مطالبی روبرو میشوید که بسیار متداول و مرسومند. به همین دلیل من و شما نیاز به شنیدن مطالبی جدید نداریم. برای انکه زندگی کاملی داشته باشیم به اندازه کافی میدانیم. همهمان از قوانین طلایی غلبه به نگرانی آگاهیم. مشکل ما جهالت نیست؛ فقط دست بهکار نمیشویم. هدف این کتاب نشان دادن پارهای حقایق قدیمی است تا به خود آیید و دست بهکار شوید.
این کتاب را انتخاب نکردهاید تا با طریقهی نگارش آن آشنا شوید. شما به دنبال عمل هستید. پس دست بهکار شوید. خواهشی از شما دارم!لطفاً شصت صفحه از این کتاب را مطالعه کنید و اگر احساس کردید نیرویی جدید برای غلبه بر نگارنی در شما پدید نیامده است، این کتاب را پاره کنید چون به دردتان نمیخورد.
امید است که کتاب کاغذی را بخرید.
(لینک مربوط به کتاب کاغذی) میتوانید کتاب را هم در فیدیبو به صورت الکترونیک تهیه نماید
(لینک فیدیبو).
اما اگر به هر دلیلی اعم از کمبود وقت یا هزینه مالی نمیتوانید کتاب الکترونیک یا کاغذی را تهیه نمایید، میتوانید کتاب صوتی تهیه شده را در لینک مربوطه به صورت رایگان و بدون هیچ هزینهای دانلود کنید.
(لینک مربوط به دانلود کتاب صوتی آیین زندگی)
البته گوش دادن به کتاب صوتی را هیچگاه و هیچگاه با خواندن کتاب کاغذی یکی نمیکنم. تمرکز بر کتاب کاغذی بسیار بیشتر از گوش دادن به آن است. این نکته را هم به یاد داشته باشد. تاکید من هم بر خواندن کتاب کاغذی و یادداشت برداری از آن میباشد.
کتاب لبه تیغ (سامرست موام)
انسان در جستجوی خویشتن : داستان یافتن خودم( معرفی کتاب ها)
دست از تقلا کردن بردار و زندگی کن
در طول این 7 الی 8 سال یک باور همچنان در من پر رنگتر میشود.
باور به این که " انسان بیشترین مقاومت را در برابر تغییر خود نشان میدهد و همان انسان، عالیترین قدرت خود را در تغییر دیگری به کار میگیرد."
به نظرم کسی موفق میشود که جایگاه مقاومت و قدرت را در جمله بالا تغییر دهد.
یعنی عالیترین قدرت را در تغییر خود داشته باشد و بیشترین مقاومت را در برابر تغییر دیگری.(منظورم از مقاومت، پذیرش فرد دیگر است.)
انسانهای کمی را دیدم که جایگاه قدرت و استفامت را تغییر دادند.
مدتی میشه که هیچی ننوشتم. اما کارهای زیادی رو توی این مدت انجام دادم.
کتابهای جدید زیادی خوندم.
فیلد شغلی و تخصصیام تغییر کرده.
خلاصه کم و بیش آدمتر شدهام و دلم خیلی هوای وبلاگ و دوستانم رو کرده بود که الان بعد از مدتها غیبت دوست دارم که دوباره بنویسم.
ارادتمند
سعید فعله گری
درباره این سایت