این مطلب برای کسانی است که از طریق وبلاگم با من آشنایی دارند.به همین دلیل مجبورم از ابتدای داستان کاریام یعنی 8 سالگیام شروع کنم.
هشت سالم بود که به عنوان شاگرد پدرم در مکانیکیاش شروع کردم به شاگردی. چقدر واژهی دوستداشتنیای است. شاگردی.
هنوز هم لذت شاگردی کردن در مغازه پدرم را با هیچ شغلی عوض نخواهم کرد. لذت دیگری دارد. آچار به دست شدن و جوشکاری کردن و برشکاری کردن. پدرم همیشه اصرار داشت که درسم را بخوانم و برای خودم کسی شوم و دست در جیب خودم کنم و آقای خودم باشم. همین الان هم این واژهها را میگوید و من بازهم عاشق شنیدنشان هستم.
از 8 سالگی تا 15 سالگیام در کنار پدرم به شاگردی کردن مشغول بودم و زمانی که در خانه بودم، به کار کردن با کامپیوتر خودم را مشغول میکردم. بعضی اوقات آنقدر سربهسر کامپیوتر پیسیام میگذاشتم که صدای مادرم از دور شنیده میشد که درسهایت را بخوان، کمتر چشمهایت را روی آن لامصب بگذار.
تا آن موقع کمی با برنامهنویسی آشنا بودم. اما در 15 سالگیام با وجود اینکه سواد کمی در برنامهنویسی داشتم، به تدریس در دبیرستان پرداختم. دوره رایگان و دوستانه برای سایر دوستان و حتی معلمانی که خودشان مسئول اتاق کامپیوتر بودند.از آن زمان دیگر من را با کامپیوتر میشناختند و هرکسی از دوستانم و آشنایانشان در هرجایی که کامپیوترشان با مشکل مواجه میشد، با من تماس میگرفت یا به درخانه میآمدند و سراغ من را از مادرم و برادرم میگرفتند.
سطح زبان انگلیسیام درآن دوران خوب بود. به طوری که میتوانستم متونی که دارای سطح متوسط B1-B2 بودند را مطالعه و درک کنم. البته گاهی اوقات به دیکشنری پناه میبردم.
زبان انگلیسی و سواد نسبیام در کامپیوتر و برنامهنویسی باعث شد که با کسانی آشنا شوم که در این زمینه کار میکردند و همکاری من با دوستان برنامهنویسام تا 18 سالگی به طول انجامید. آنها به دلیل تامین مالی که از طرف خانواده داشتند، پا را از مرزهای ایران فراتر گذاشتند و به کشورهای دیگری مهاجرت کردند.
بعد از 18 سالگیام تصمیم گرفتم که به تهران بروم و کارکنم. اما فقط شغل فروشندگی درمغازهای خاربارفروشی نصیبم شد. نه شغل برنامهنویسی و کار کامپیوتر. تا آن موقع درکی از هزینههای زندگی در تهران نداشتم. فکر میکردم که مانند شهر کوچک خودم، قروه است.
در آن زمان هم برای کنکور میخواندم و هم کار میکردم. چند وقت پیش یکی از دوستانم از من پرسید که تو چطور در 24 ساعت شبانه روز فقط 3 ساعت را میخوابی؟ من هم در جواب به او گفتم، این عادت 7 سالی است که همراه من است.
بازهم پرسید چگونه؟ به او گفتم تو هم اگر مجبور باشی 18 ساعت در روز کار کنی و برای کنکور هم بخوانی، میتوانی سه ساعت در شبانه روز را بخوابی. ساعت 6 صبح کار شروع میشد و با صدای بالا رفتن کرکره مغازه، من از خواب بیدار میشدم و کار تا ساعت 12 شب ادامه داشت. دقیقاً یادم است که موقع نهار، سفره را روی زمین پهن میکردیم و مشتری هم با لِنگهاش از روی غذای ما رد میشد. مجبور بودم از سر سفره بلند شوم و به درخواست مشتری رسیدگی کنم. با خودم میگفتم تهران تهران که میگفتند این است؟ آن شغل برایم سختیهای زیادی داشت ولی همزمان باعث پختگیهایی همراه با سوختگی، در درون من شد. هیچگاه یادم نمیرود که جای خوابم در کف مغازه روی سنگهای سرد سفید رنگ بود. همین الان هم به یاد آوردن صدای بالارفتن کرکره مغازه، برایم زجرآور است و هرجایی که این صدا را میشنونم، ناخودآگاه حالم بد میشود.
دقیقاً یادم میآید که در سرکار بودم که مادرم زنگ زد و قبولی من را در دانشگاه محقق اردبیلی و رشته کامپیوتر تبریک گفت.یادم میآید که با ناراحتی این را گفت. گفتم چرا ناراحتی؟
مادرم گفت که بازهم قرار است از من دوربمونی. آخه این شد رشته؟ شهر دور و بَر خودمون قحط بود که رفتی شمالیترین نقطه ایران؟
ماردم را آرام کردم و با خودم گفتم که چقدر خوب که نفهمید از عمد اینکار را کردهام و از نیتام خبردار نشد. اردبیل پس از داشگاههای اهواز و شیراز در رشته کامپیوتر گرایش نرمافزار انتخاب کرده بودم. کلاً در برگه انتخاب واحد 20 کد رشته محل را انتخاب کرده بودم. 10 تا مهندسی کامپیوتر و 10 تای دیگر فیزیک نجوم که دنیای کودکی من با آن گره خورده بود.
در ترم اول در درس برنامهنویسی بود که با استاد سر این موضوع که درس دادن این مباحث قدیمی شدهاست و باید شما بروز درس بدهید، من را در آن درس با نمره 9.75 مردود کرد. همه دوستانم تعجب کرده بودند که چرا تو؟
چون به دوستانم برنامهنویسی را درس میدادم و برای بچههای علوم کامپیوتر که در دانشکده ریاضی بودند هم کلاس میگذاشتم و به بعضی از آنها درس برنامهنویسی را تدریس میکردم. آن ترم گذشت و با شناختی که مدیر آموزش از من و کارهای من داشت، گذاشت که درسهای دیگر را با خیال راحت انتخاب کنم و عقب نمانم.
بعد از آن ترم بود که در کنار تدریس درسهای مختلف به دوستانم و دانشجوهای دیگر، در تیم بدمینتون دانشگاه شرکت کردم و بعد از مدتی توانستم دوباره آن روحیه نوجوانیام را بدست آورم. راستی این را یادم رفته بود که بگویم از 11 سالگی تا 16 سالگی هم ورزش حرفهای من بدمینتون بود ولی به دلیل مخارج زیادی که این رشته داشت، تصمیم گرفتم آن را کنار بگذارم و دیگر ادامه ندهم.
بعد از گذشت مدتی در دانشگاه که خوب داشتم کار میکردم، با یکی از دوستانم که در آلمان بود، توانستم ارتباط برقرار کنم و پروژهای را با همکاری او انجام دادم. البته در آن پروژه تمامی کارهای آن پروژه را من انجام دادم و دوستم تصمیم گرفت که اسم من را در کنار اسم خودش بیاورد. برای انجام آن پروژه کتابهای زیادی را تهیه و مطالعه کردم. اکثر کتابها هم اروجینال بود و آنها را با هزار دردسر و با قیمتی گزاف تهیه میکردم.
مطالعات دقیق و سنگینم باعث شد که پروژه با نهایت کیفیت انجام شود و باعث تعجبِ شرکتی که دوستم در آنجا مشغول به کار بود، شد. بعد از چند مدت دوستم به من زنگ زد و گفت که میتواند من را جهت انجام یک پروژه به کمپانی زیمنس(SIEMENS) معرفی کند. زیمنس هم بعد از چندین ماه کار آزمایشی، من را جهت کار بر روی پروژه تایید کرد.
دقیقاً یادم میآید که هیچکدام از دوستان و اساتیدم باور نمیکردند و من را به بار تمسخر گرفتند و میگفتند که توهم زدهاست و دروغ میگوید. جهت آرامش اعصابم تصمیم گرفتم که دیگر این موضوع را بازگو نکنم. ترم ششم دانشگاه بود که دوباره به تور همان استاد برنامهنویسی ترم یک افتادم. این بار درس آزمایشگاه پایگاه داده بود. سنگینترین پروژه را به من داد. خودش میگفت که این پروژه را به دانشجویان ارشد داده است اما هیچکس نتوانسته است آن را انجام دهد.
دقیقاً یادم میآید که با لحنی تمسخر آمیز گفت : " مهندس برو ببینم چیکار میکنی؟"
پروژه مربوط به زیرساخت پایگاه داده بانکی مربوط میشد. کسانی که با SSIS,SSRS,SSAS کار کردهاند، منظور من را دقیق درک میکنند. با معرفی من توسط رئیس دانشگاه به یکی از دوستانش، توانستم پروژهای را برای یکی از شعب بانک ملت اردبیل انجام دهم. قیمت پیشنهادی من به رئیس بانک، یک دهم قیمت مهندسان تهرانی بود که آنجا حضور داشتند. آنها هم خندید و گفتند شوخی میکنی. با این قیمت کسی چنین کاری را انجام نمیدهد. خلاصه بحث میان من و رئیس بانک به جایی کشید که مجبور شدم 120 میلیون تومان سفته را امضا کنم.
سفتهها را امضا کردم و توانستم در عرض چند ماه تلاش شبانهروزی، پروژه را با موفقیت انجام دهم. وقتی که پروژه انجام شد، به همان استاد گفتم که این پروژه را انجام دادهام. یادم میآید وقتی او را دیدم، از تعجب چشمانش گرد شده بود و باور نمیکرد که من اینکار را انجام دادهام.
تازه آن موقع باورش شد که من برای آلمان کار میکنم.بعد از این اتفاق بود که همیشه من را به اسم کوچک صدا میکرد و کلاسهایش را در مواقعی که خودش نمیآمد، به من واگذار میکرد و چند جلسهای هم خودش در سر کلاس نشست و به درس دادنهای من گوش میکرد.
آن موقع در دانشگاه اسم و رسمی داشتم. در گروه علوم کامپیوتر سرپرستی تیم شبیهسازی فوتبال را به من سپردند. مسابقاتش در آن سال قرار بود در آلمان برگذار شود. بعد از چندین ماه تلاش سرسختانه، خبر رسید که دانشگاه با تامین بودجه جهت اعزام دانشجویانش به این مسابقات مخالفت کرده.
من که همزمان داشتم برای زیمنس آلمان کار میکردم،وقتی این خبر را شنیدم، به جای ناراحت شدن، خوشحال شدم. چون باری را از کول من برداشته بودند.دیگر با خیال راحت به کار خودم ادامه میدادم. بعد از حدود 14 ماه یک دعوتنامه با این عنوان که دیگر ادامهی کار برای ما از طریق ریموت امکانپذیر نمیباشد، ارسال شد و از من خواسته بودند که به آلمان و شهر فرانکفورت بیایم.
بعد از این دعوتنامه بود که پدر ومادرم در راه رسیدن به بیمارستان جهت جراحی دست پدرم، تصادف کردند و هردویشان ویران شدند. مادرم که برای مدتی روی ویلچر مینشست و پدرم هم دیگر دستانش کار نمیکرد و فکاش هم آسیب دیده بود.
در این شرایط بود که زیمنس آلمان هم ولکن من نبود و چپ و راست پیغام میدادند که تکلیفات را مشخص کن. یکی از بزرگترین و مهمترین تصمیمات زندگیام را در این زمان گرفتم. ماندن پیش پدر و مادر یا به فکر رفتن بودن و زندگی خود را ساختن؟
با خودم گفتم که من میتوانم بهتر از این کار را نیز گیر بیاورم اما نمیتوانم پدر و مادرم را تنها بگذارم. تصمیم گرفتم تمامی دعوتنامهها را رد کنم و پیش پدرم و مادرم بمانم و به درمان و نگهداری از آنها بپردازم. هرچند این اتفاق باعث شد یک ترم را ول کنم و بیخیال درسهایش بشوم.
بعد از این اتفاقات تصمیم گرفتم که سواد و دانشام را به سطحی برسانم که شرکتهای مختلف از من بخواهند برایشان کار کنم.
مدت دوسال متمادی به مطالعه و تحقیق دربارهی معماری و طراحی نرمافزاری سازمانی پرداختم. پروژههای مختلفی را گرفتم و انجام دادم. این اواخر خبر به گوش زیمنس رسید که من دوباره کار میکنم. یک پروژه دوماهه را با من شروع کردند. پروژه مربوط به شرکت هواپیمایی لوفتهانزا آلمان بود که زیمنس قرار بود آن را انجام دهد.
دوماه تمام شد و پروژه با موفقیت استارت خورد. در زمان انجام پروژه و بعد از آن بود که از شرکتهای مختلفی از من دعوت بهکار میشد. دو نمونه از این دعوتنامهها را در تصویر زیر میبینید.
دعوتنامه زیر از
Anna Lami بود. که مرا دعوت کرده بود به انجام کاری در شهر میلان ایتالیا. ریکروتری که برای من دعوتنامه فرستاده بود، در شرکت
BendingSpoons مشغول به کار بود و مرا جهت یاری شرکت آنها خواسته بودند. با دیدن این دعوتنامه کمی خوشحال شدم. چون دیدم که تا حدودی به هدفی که دوسال پیش درنظر گرفته بودم نزدیک شدهام.
اما این دعوتنامه جایگاه ویژهای را در بین دعوتنامهها داشت. تا بحال دعوتنامه VIP دریافت نکرده بودم. در حقیقت این دعوتنامه مربوط به کنفرانس
CLOUD 2018 Technology & Services بود که در آن شرکتهای بزرگی حضور داشتند.
متن دعوتنامه به زبان آلمانی بود که تصمیم گرفتم برای شما خوانندگان عزیز، آن را به انگلیسی ترجمه کنم. دعوتنامه را هم
Svenja Mohn برایم ارسال کرده بود.
Hello Mr. Felegari,
I personally invite you to our CLOUD 2018 Technology & Services Conference on September 27 at the Sheraton Arabellapark Hotel in Munich.
We have prepared a full-day agenda around innovative cloud platforms and services as well as the theme drivers Container, IIoT and KI / ML. In addition, over 30 cloud providers and their experts are available for individual solutions.
Are you interested? With this VIP-Code the registration fee will be canceled:
Your VIP code: CTS-L*****
Log on to www.cloudcomputing-conference.de. At the end of the registration you will be asked for the VIP code.
I'm glad when we meet in person at the conference - what do you think?
Best regards
Svenja poppy
Senior Event Manager, Bird IT Academy
Further information can be found in our conditions of participation
Participate as a VIP
در این دعوتنامه که VIP بود، خود شرکتی که من را دعوت کرده بود، هزینه 345.10 یورویی آن را متقبل شده بود و کدی را برایم فرستاده بودند که به وسیلهی آن کد تمامی هزینهها برایم رایگان میشد.
بعد از این مرحله یک ایمیل برایم آمد که در آن به طور خلاصه نوشته بود که شما باید تایید صلاحیت بشوید تا بتوانید در این کنفرانس شرکت کنید. چون شما شخص هستید و اکثر کسانی که در این کنفرانس حضور دارند، صاحب شغل یا شرکتی هستند. بعد از حدود دو روز ایمیل تایید آمد و سایت برایم باز شد و امکان ثبتنام برایم میسر شد.
بعد از اینکه در سایت مورد نظر ثبتنام کردم و اطلاعاتم را وارد کردم، دو روز نگذشت که دو نفر از شرکتهای دیگری در آلمان، با من قرار ملاقات گذاشته بودند و از من خواسته بودند که در مونیخ حضور داشته باشم و با آنها مصاحبه کنم. حتی بعد از گفتگوهایی که بین ما انجام شد، آنها یک مهلت ده روز را نیز برای ملاقات تمدید کردند و از من خواستند که در مدت مشخص شده با آن تماس داشته باشم و وضعیت خودم را مشخص کنم.
اینبار دیگر باورم نمیشد که دو نفر از صاحبان مشاغل تخصصی در آلمان، با من قرار ملاقات گذاشتهاند. فکر میکردم که خواب میبینم. اما خواب نبود و واقعیت بود. تلاشهایم به ثمره نشسته بود. پدر و مادرم و دوستانی که خبردار شده بودند از من خوشحالتر بودند. برای اولین بار بود که چنان ذوقی و شوقی را در چشم پدر و مادرم مشاهده کردم. با دیدن آن شوق و ذوق تمامی خستگی دوسالهام و شب بیدار ماندنها و 40 ساعت نخوابیدنهایم بهدر شد.
خلاصه میخواهم سخن را کوتاه کنم. به دلیل خدمتسربازی و نگهداری از پدر و مادرم ، نتوانستم به هیچکدام یک از این دعوتنامهها لبیک بگویم و به آلمان یا ایتالیا بروم. اما چیزهایی در این دوسال بهدست آوردهام که خیلی ارزشمندتر از دعوتنامهها هستند. نعمت وجود دوستانی را دارم که هیچگاه لطفها و محبتهایشان را فراموش نخواهم کرد.
1)میثم مدنی
در طول این مدتی که من استرس داشتم، میثم مدنی عزیز هم نیمههای شب و هم اوایل صبح و اواسط روز برادرانه و بزرگوارانه و صمیمانه، به تمامی درخواستهای من پاسخ میداد. اینکه چگونه برای این شرکتها نامه بنویسم و چگونه پاسخ آنها را بدهم. خلاصه میثم مدنی عزیز را خیلی اذیت کردم. دوست دارم که او را از نزدیک ببینم و کتابی را که برایش درنظر گرفتهام به او تقدیم کنم. میثم عزیز امیدوارم دختر زیبایت در سلامت کامل باشد. خبر به دنیا آمدن دخترت خیلی خبر خوشحال کنندهای برای من بود.
2)یاور مشیرفر
فکر کنم دیگر نیازی نباشد که از یاور بگویم. قطعاً اگر بخواهم بگویم بهترین دوست من یاور است، شکی در آن نیست.مشاورهها و راهنماییهای زیادی در خصوص نوشتن نامه و رعایت نکات فرهنگی را به من گوشزد کرد و خودش هم نامه نهایی را برایم نوشت. نامهای که در آن شرایط عدم حضورم را شرح داده بودم.
دو چیز را در طول مسیر زندگیام هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
" کسانی که در طول مسیر به من محبت کردند و کسانی که مرا به تمسخر گرفتند. هردو دسته نتیجه کار خود را دیدند. برای یک سری افتخار است و برای دسته دیگر، احساس شرمندگی خودشان را به همراه خواهد داشت."
هر چند میدانم از بین خوانندگانم از هر دو دسته در بین آنها وجود داشته و دارد و خواهد داشت.
درباره این سایت